قبل تر وقتی کسی وارد زندگیم میشد براش از تمام اونچه بهم گذشته بود میگفتم از خاطرات کودکیم  از گذشته از روزای تلخی که بهم گذشته بود مفصل ،با جزئیات .و حس خوبی داشتم از این گفتن خالی میشدم تسکین میگرفتم.فکر میکردم اینجوری منو بهتر میشناسه .چیزای بیشتری ازم میدونه و باعث میشه ارتباط بهتری داشته باشیم.اما الان نه تنها هیچ میلی به شناخت آدم جدیدی ندارم بلکه هیچ میلی به شرح هیچ اتفاقی برای هیچ کسی ندارم .با خودم میگم اون همه انرژی و وقتی که برای شناخت اون آدم صرف شد اون همه احساسی ک برای بازگو کردن روزای بد وخوبم با بغض و اشک از من گرفته شد ....دونستن هیچکدوم باعث نشد  جلوی اتفاقی گرفته بشه انگار جز همون تسکین موقت فایده ای دیگه ای نداشت.میخوام بگم آدما وقتی  رو به روت قرار میگیرن و میخوان بهت بد کنن فراموش میکنن چی بینتون گذشته مهم نیست هم جنست باشن یا جنس مخالفت آدما  یادشون میره.یه وقتایی حتی از اون چیزایی ک بهشون گفتی تا نزدیک تر بشین استفاده میکنن تا ضربه کاری تری بهت بزنن.آدم درمونده میشه از این همه سادگیش.

اندر احوالات یلدا

رفته بودم نشست ادبی  بزرگداشت یلدا بعد یکی از آیتم ها شعرخوانی بود که  از شاعرای جوون تا شاعرای بنام میومدن کاراشونو میخوندن.

یه خانومی مسنی کنارم نشسته بودبه آخرای برنامه که رسید یهو به من گفت چرا انقد همه شعراشون غمگینه!؟

و من توی دلم‌ قدر یه نشست جواب داشتم که بدم اما به یه لبخند قناعت کردم....

زلزله و حواشی اطراف آن ...

آدم نمیداند به کدام درد باید گریه کند 

انگار کلمات از دهن من بیرون اومده!

میگفت دوست دارد از برادرش حرف بزند اما آدمها میروند در فاز ناراحت، دست و پا میزنند که بحث عوض شود. فکر میکنند غمگینی که یادش افتاده‌ای، یا یادش غمگین میکند. میخواهند فورا حالت را عوض کنند.

.

درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگی‌ات بوده، ذهنت ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف میزنی فکر میکنند از فقدانش میگویی. فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفته‌ای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه میرسد و همه‌چیز را بو میکند و میلیسد. این است که دیگر او را از حرفهایت هم حذف میکنی. تا فقدان کامل شود...»


مرضیه رسولی

مضحک ترین و حال خراب کننده ترین  دیالوگ ها در آرایشگاه های زنانه رد و بدل میشه ! 

معلق بین گزینش سلیقه ای از مدرنیته و قسمت های پوچ افکار سنتی.

تناقضی فاحش!

حدالامکان آرایشگاه نمیرم  وقتی هم که مجبورم برم انرژی زیادی ازم گرفته میشه بس که زل میزنم به افق و غمگین و ناامید میشم.

پ.ن: آرایشگاه مردانه را نمیدانم ،قسمت نشده برم.

هر چی بیشتر میگذره توی یه زمینه هایی کمتر به این فکر میکنم که چه کاری درسته و چه‌کاری باید انجام بدم  یا چیو انتخاب کنم .

احتمالا از عوارضه زیاد شدن سن باشه دست از شاید ها و باید ها کشیدن و توی لحظه زندگی کردن 

باز آی دلبرا که دلم بیقرار توست 

میدونی؟ اوج خودخواهی و غرور و بی رحمیه 

اوج  بی حرمتی به تمام لحظه های خوبی که با یه نفر داشتیه وقتی یه طرفه و به تنهایی برای تموم شدن یک چیزه دونفره تصمیم گرفته میشه بدون اینکه نفر دوم حتی دلیلشو بدونه حتی اگر حق کاملا با نفر اول باشه.

 فال میگه” حرفایی پشتت بوده که به ناحق بوده و در واقع دچار سوتفاهم شدن”

امیدوارم اینجوری باشه :)

چون این دقیقا همون چیزیه که توی دل خودم ازش مطمئنم :)

این که میگن

 رویاتونو به کسی نگید وگرنه یه روز میبینید در حالی که دست رویاتونو گرفته از کنارتون رد میشه

واقعیت داره.

نگید رویاهاتونو به کسی 

آدمایی که خلاقیت ندارن

آدمایی که برای خودشون رویایی ندارن 

آدمایی که حسودن

آدمایی که چشمشون به جای زندگی خودشون دنبال دست و دل بقیه س 

،حتی به رویاهای کوچیک شما هم رحم نمیکنن

در عرض چند ماه یا حتی چند روز چقد زندگی  میتونه زیر و رو یا حتی متفاوت بشه ! اینکه میگن حول حالنا راسته.یهو همه چی دگرگون میشه و میچرخه یه روی دیگه از خودش نشون میده حالا گاهی درجهت منفی گاهی هم میشه احسن الحال....

منتظرم

انتظار اگه طولانی بشه رسیدن رو کم لطف و بی ارزش میکنه.

منتظرم و هر کسی یه صبری داره 

۱۳ مهر

فک میکنی هر سال چیزی عوض میشه یا بهتر میشه؟ 

نه

بدتر میشه که بهتر نمیشه

حالا دقیقا شیش سال شده 

۲۱۹۰ روز 

میفهمی یعنی چی؟

اندر احوالات مهر

یه روزایی مخصوص خودآزاری هستن.یعنی از صبح که بلند میشی به چیزایی فک میکنی که نباید و همون لحظه که چشم باز میکنی میفهمی که امروز از اون روزاست.به همه ی چیزای بد فکر میکنی به همه ی چیزایی که گذشته و دوسشون نداشتی به همه ی چیزایی که اتفاق نیافته و میخواستیشون  به دیروز و امروز فردات و همه ناخوشایندی هاشون و برای من اوج روزای خودآزاریم مرور مهر ۱۳۹۰ مرور روزایی که بودی روزایی که رفتی روزایی که دیگه نبودی.انگار که دنیارو با مرز روزای قبل تو و بعد تو بسنجم و ببینم.خیلی وقتا طاقت نمیارم تا تهش پیش برم حس میکنم اگه ادامه بدم دیوونه میشم و یهو انگار که کتابیو وسط خوندن رها کنی فقط میگذرم ازش اما یه وقتایی اونقدر حالم بده که سیستم دفاعیم کار نمیکنه که مراقب خودم باشم از اول تا اخر ادامه میدم همه چیو با جزئیات ،تصویر به تصویر مرور میکنم سکانس اول از اونجایی شروع میشه که کنار مامان خونه ی خاله لیلا خوابیدم ،نصفه شبه،با ترس از خواب میپرم،دایی حسن بالاسرمون وایستاده،هیچی نمیگه و صدای جیغ و گریه مامان که پشت هم سوال میپرسه.تا آخر...

هیچ وقت همشو به زبون نیاوردم هیچ وقت همشو ننوشتم شاید اگه مینوشتمش. تموم میشد. یک بار برای همیشه. ولی این مرور کردن طعمش مثل روز اوله و همیشه تازه س ...

چجوری تونستیم بریم اونجا بزاریمش زیر خاک  و بیاییم خونه؟ چجوری هنوز زنده ایم؟؟؟

از اونجایی که هیچوقت توی تلگرام گروه و کانالی نداشتم و ندارم و عموما حتی عضو هم نمیشم و همچنین تغییراتی که جدیدا در رابطه با اینستا تصمیم  گرفتم ایجاد کنم .احتمالا دوباره اینجا فعال تر میشم  همیشه گفتم اخرین جایی که ازش دست میکشم عطرگندم خواهد بود . بلاخره اخه اینجا خونه ی امن منه :)


اونجایی که هیچ چیز و هیچکس نتونه سر ذوق بیارت 

جای خوبی نیست

:)

۶۸/۵/۱۶

کره رو مینداخت تو یه کاسه ی رویی کوچیک و وقتی داغ شد توش تخم مرغ میشکوند و تند و زیاد هم میزد تخم مرغا سرخ میشدنو کاسه پر از تخم مرغ هم زده و روغن کف کرده میشد.همه میدونستیم نیمرو رو اینجوری دوست داره .

بعد از اون دیگه هیچ وقت هیچکی تو خونمون اون مدلی نیمرو درست نکرد.

پ.ن:تولدشه

مژده ای دل 

خبری در راه است

صدای زندگی

از صمیم قلبم بهت تبریک میگم.و برات آرزوی خوشبختی میکنم. برای من ،تو همیشه یه دوست قدیمی و خوب و مهربونی  که شاید بهتر از هرکسی منو میشناسه حتی اگه خودت اینو ندونی :)

آرزو دارم که مرگت را ببینم

برای مرگ یه نفر چند سال دعا و  نذر کنی کافیه ؟

هفده سال کمه ؟


دو شبه خوابای عجیب میبینم چی قراره پیش بیاد خدا میدونه!

امیرعباسم

یه وقتایی یه اتفاقایی میافته که به آدم ثابت میشه اولویتای آدم اون چیزایی نیست که فکر میکرده.میفهمه یه چیزایی هستن که حاضره همه ی اولویت هاشو به خاطرشون زیر پا بزار یه جوری که انگار اصن از اول هم مهم نبودن .یه اتفاقایی که میگی خدایا هیچی نمیخوام .

یه دیالوگ عالی هست که میگه

وقتی باید یه چیزی بگم یهو هیچی نمیگم !

فقط خواستم بگم منم ایضا شدیدا!!!

 تنها سرگرمی این روزام گوشی و اینترنته حالا احتمالا باید حتما توضیح بدم که چرا! که تلوزیون ندارم هارد پر از فیلم ندارم کتاب خوانده نشده ندارم کار ندارم درس ندارم کلاسی نمیرم و کلا من هستم و گوشی جانم .وقت هایی که تمام پیام های تلگرام و همه کانال هارو میخونم تمام اینستا رو زیر رو میکنم و همه ی کلیپ ها و عکسا و متن ها تکراری میشه وقتی همه ی ۴۳۴۵ تا عکس گالری رو چند باره میبینم کل گوشی رو پاکسازی میکنم و دیگه هیچ کاری برای انجام دادن باقی نمیمونه میام اینجا.

اینجا امن ترین و آروم ترین جای دنیای مجازی منه.

اینجا همیشه برای غم ها و خوشحالی ها و بیکاری ها و ...همه ی چیزایی که میخوام جا هست.

اگر دنیای مجازی من یه آدم باشه وبلاگم حکم قلب رو داره اگه یه روزی بخوام کناره گیری کنم اخرین چیزی که ازش دست میکشم اینجاس و اگه از اینجا شروع کردم بدونید اوضاع خیلی وخیم بوده مث یه سکته ی قلبی !

رفتم جلوی آینه و مثل همیشه و هر روز شروع کردم به شونه کردنه موی بلندمو بعد بافتمش از توی کشوی میز قیچی رو برداشتمو چیدمشون....شاید همش توی یه دقیقه اتفاق افتاد.بدون فکر،تعلل،تردید! قیچی وسط گیس موهام بود که یهو تازه فهمیدم چی شد...

حالا همه میان میگن: چرا؟؟!!
انگار که موی کوتاه یه "اشتباه" باشه که همه چراییشو میپرسن.هیچکی وقتی موهات بلنده نمیاد بگه چرا؟ چرا موهاتو بلند میکنی؟ اما کافیه یک سانت از موهات کم بشه ،برای همه سوال پیش میاد که چرا!
خب موی کوتاه مگه دل نداره؟
این همه زنای زیبا و مطرح با موی کوتاه از اول تاریخ تا الان.مهم حاله خوبه.یه روزی شاید با موی بلند برسی به حال خوبت و اون تفکری که داری یه روزی شاید موی کوتاه برات مصداق همون حال و همون تفکر باشه.
اخرین باری که موهامو کوتاه کردم نزدیک به سه سال پیش بود.
تنها دفعه ای که هیچکس نپرسید چرا !؟

گفتند که از افسردگی بنویسیم

افسردگی یعنی یه کرختی مزمن تو تموم لحظه ها ،وقتی دارم میخوابم غذا میخورم دوش میگیرم قدم میزنم موزیک گوش میکنم یا حتی میخندم... یعنی روزها و روزها و روزها توی تخت چمباتمه زدن یعنی یه بیتفاوتیِ خاصِ عجیبی نسبت به همه ی اتفاقات خوب و بد که دیگه مهم نباشه چی شده ،چی میشه،یا چی قراره پیش بیاد،یعنی روزی ده بار مردن توی خیابون، تراس ،کافه و...یعنی زل زدن های طولانی به هیچ کجا و فکر کردن به هیچی 

یه چیزی جایی خوندم تو این مایه ها که :

وقتی بهت خیانت میکنن یا از اعتمادت سواستفاده میکنن مث این میمونه که دستاتو از بازو قطع کردن.تو میتونی ببخشیشون اما دیگه نمیتونی بغلشون کنی :)

بهارِ خوش آب و هوایِ آلرژی آورِ افسرده کننده!

جونم براتون بگه که لذتی که در انتقام هست در بخشش نیست

افکرا و احساسات ی که تو دوازده ساعت گذشته به سمتم حجوم آورده انقدر زیاد و غیرقابل وصفه که عاجز شدم از نوشتن.

شُکی به وسعت هشت سال و به عمق واژه ی مقدس "رفاقت"!

خیال نکن چون آدم خوبی هستی خیلی کارو رو انجام ندادی

تو خیلی کارو انجام ندادی چون شرایطشو نداشتی

گروه فامیلی

یک گروه تلگرامی فامیلی  داریم که من چند وقت یکبار طاقتم طاق میشه و به بهانه های مختلف لفت میدم و چند وقت بعد که دوباره پیام میدن که بیا قبول میکنم و باز همان آشو همان کاسه.

چرا؟

بگذارید براتون بگم،اون گروه و یعنی در واقع افراد فامیل کلکسیونی از افکار و عقاید و سلایق متضاد هستند( لطفا دقت کنید به کلمه ی "متضاد" که فرق زیادی با کلمه ی "متفاوت" داره!)یعنی ما به نوعی در فامیل نزدیک خودمون تفاوت فرهنگی داریم در سبک زندگی خب این خوب نیست و باعث میشه فاصله ایجاد بشه اما داستان اونجایی بد میشه که، 

یک هیچکدوم نمیتونن به این تضادها احترام بزارن!

دو میزان علاقشون برمیگرده به اینکه کی بیشتر منو قبول داره!

من فرق خیلی خیلی زیادتری دارم و خب متقابلا این فاصله در مورد من خیلی زیاد تره و حتما این من هستم که بدم،اشتباهم،غلطم اینو جدی میگم اما من دوسشون دارم.از ته دلم نه به خاطر عقایدشون،طرزفکرشون یا هر چیز دیگه من دوسشون دارم چون ما به هم گره خوردیم چون روزای خوب و بد کنار هم بودیم و حرمت و لیاقت اون روزا خیلی بیشتر از دوست داشتنه پس کمترین کاری که ازم برمیاد دوست داشتنشونه!

من از گروه لفت میدم چون وقتی پیاماشون نمیخونم وقتی از این بیخبرم که چه فکری در مورد فلان واقعه دارن و کی جواب کیو چجوری داده دوست داشتشون برام آسون  تر میشه .بیشتر دلم براشون تنگ میشه،بیشتر تداعی خاطرات میکنم.

شاید درست نباشه این حرف اما به عقیده ی من محبت و دوست داشتن توی خانواده ی مادری من در گرو خیلی چیزا هستش ،چیزایی مث تفاهم سیاسی،مذهبی یا براورده کردن تواقعات طرفین برای همین روابط و علاقه ها خیلی اسیب پذیره .خیلی! هیچکی هیچکیو به خاطر چیزی که اون شخص هست دوست نداره بلکه بسته به اینکه چه میزان توقعات روانیش از اون شخص براورده بشه دوسش داره.

محبت و عشق ورزیدن تو ذاتشون نیست،زور میزنن که همو دوست داشته باشن و به هم نزدیک باشن و اخرشم نمیتونن!چون دلی نیست.

این اواخر هر چندسال یکبار وقتی یه عزیزی از بینمون میره تلنگری زده میشه به همه که دنیا دو روزه و قدر همو بدونیم و به هم عشق بورزیم و بعد دوباره بعد چند سال همه سرد میشن....خدا نیاره اون روزی رو که دوباره تلنگری برسه برامون.خدا نیاره...

به عزیزی میگفتم من مامانمو دوست دارم چون مامانمه حالا میخواد بدترین کارای دنیا رو بکنه تا وقتی رفتارش با من مادرانه س من عاشقشم میگفت درکت نمیکنم.حالا هم شاید کلا بگید اشتباه میگم ولی میخوام بگم ....اصن یادم رفت میخوام چی بگم.ولش کن.

خلاصه که اینجوری...

قوی باش

تظاهر به قوی بود از قوی بودن خیلی سخت تره!

برای همین من تصمیم گرفتم بینشون دومی رو انتخاب کنم.

زندگی و شرایط رسید به یه حد از درموندگی که من دیگه نتونستم ادای ادمای قوی رو دربیارم مجبور شدم واقعا محکم باشم و این پروسه مراحل مختلفی داشت.اول خوب شکستم ...باور کردم و پذیرفتم که دیگه اوج بیچارگی من در سنی که کمتر از دو دهه از عمرم گذشته رسیده و بعد از یک دوره افسردگی که خیلی تو جامعه ما جدی گرفته نمیشه و درمان نمیشه وارد مرحله ی بیتفاوتی شدم.هر چیز ریز و درشتی اهمیت خودشو از دست داده بود از جمله خودم و همه ی متعلقاتم .هیچ اتفاقی نه خوشحالم میکرد نه ناراحت.بعد سعی کردم  کم کم نرمال بشم از سکون خارج بشم احساساتم برگشت اما تحت کنترل خودم.من به مرور تبدیل به یه ادم قوی شدم که دیگه لازم نبود نقش ادمای قوی رو بازی کنه .

حالا دیگه تو موقعیت ها استرس نمیگیرم بیش از حد هیجانی، غمگین یا شاد نمیشم هول نمیکنم و دست و پامو گم نمیکنم حالا من تو حضم مسائل و اتفاقات سریع تر عکس العمل نشون میدم.راحت تر راه حل پیدا میکنم .حالا من از یک ادم احساسی تبدیل شدم به یک ادم منطقی .و شاید خیلی چیزای مفید و خوب دیگه به دست اوردم.در کنار همه ی اینا هنوز اسیب پذیرم چون هیچکدوم اینا اصولی و علمی پیش نرفته و افسردگی در من نهادینه و نهفته س و گاهی سرباز میکنه.

حالا بعد از چند سال اطرافیانم بهم میگن "مگه تو قلبم داری؟" "سنگدلی"،"بی احساسی"،"خودخواهی" "سردی،احساساتتو بروز نمیدی"

ولی هیچکی یادش نمیاد اون دختر بچه ای رو که سواد نداشت و نامه عاشقانه خط خطی میکرد،هیچگی یادش نمیاد که قلبش کف دستش بود واسه یه تاپ مراسم ختم میگرفت عکسشو نقاشی میکرد واسه یه چادر عربی ذوق مرگ میشد.از تصور زمین خوردن مامانش ،تو دستشویی  یواشکی گریه میکرد.

کسی نمیگه چی شد که اینجوری شد؟چی شد اون آدم تبدیل شد به این بی احساسه خودخواه مغروری که میگید؟

اصل بقا اینو میگه:

اون آدم مجبور شد خودشو سازگار با محیط کنه تا نمیره.


محمودم

روز مرد،روز پدر،روز تکیه گاه

اسمش هرچی باشه مهم نیست،مهم اینه که توی زندگی من،تو بودی که این نقشو داشتی و چقدر خوب بلد بودی از پس این مسئولیت بربیای.ما بهت تکیه کردیم...

سرنوشت،تقدیر،دنیا،مرگ،خدا

اسمش هرچی باشه مهم نیست،مهم اینه که تو رو از ما گرفت...

روزی که رفتی تنها روزه مرگ تویی که برادرم بودی نبود من اون روز خیلی چیزا و خیلی کسا رو از دست دادم که تمامشون در قالب تو جاگرفته بودن.

ضربه کاری بود و من شکستم! بدون اینکه ذره ای فکر حفظ ظاهر باشم.

#مردترینم روزت مبارک 

پ.ن:

به مردی که یک پایش را از دست داده است، گفتنِ اینکه کسانی هستند که هر دو پایشان را از دست داده اند، تسلی دادن نیست بلکه دست انداختنش است. در درجه‌ی معینی از درماندگی و بیچارگی، دیگر هر مقایسه‌ی کمّی معنایش را از دست می‌دهد.

#آرتور_کوستلر

دردی که نشود آن را نوشت

مرا تا به اوج درماندگی میکشاند

حسامو درک نمیکنم

نمیدونم چم شده!

حول حالنا الی احسن الحال

ساعتای آخره سال نود و پنجه 

تا لحظات آخر سال همه در حال جنب و جوش هستن که همه چی برای شروع سال جدید آماده باشه.

اما حقیقت اینه که سال تحویل فقط یه لحظه س مثل همه ی لحظه های قبل و بعدش.هیچی عوض نمیشه.معجزه ای اتفاق نمیافته.نه صلح جهانی میشه نه فقر از بین میره نه تخت بیمارستانا خالی میشه حتی شاید خیلیا دقیقا توی همون لحظه عزیزانشون رو از دست بدن .اگه بخوایم سطحی تر نگاه کنیم هم بازم اتفاق خارق العاده ای توی زندگی شخصیمون هم نمیافته انگار که فقط یه چیزی میخوای برای چنگ زدن بهش تا دلمون خوش باشه بهش.

نمیخوام به هیچ وجه از ارزش معنوی سال تحویل و سال نو کم کنم اما میخوام بگم "تحول" اصلی تو "حال" و "فکر" و "دل" آدم اتفاق میافته .

فرشته ی به نام مادر

اصلا فرض کن امسال همه بدبیاری و رنج 

فرض کن همه دویدن و نرسیدن 

فرض کن همه دل شکستگی  و دلتنگی 

همین که در کنار همه ی روزهای تلخم تو را و آغوشت را داشتم

برایم از همه ی دنیا کافیست.

"بیتا"

شمس لنگرودی

بهاری دیگر 

بی حضور تو 

از راه می رسد

و آن چه که زیبا نیست

زندگی نیست

روزگار است

 که می گذرد.

امشب

اخرین شب تو سال 1395

که تو بابلسر میخوابم.


یه سنگو بنداز تو  اقیانوس

زمان میبره برسه به عمق 

اما بلاخره میرسه

این مدلی سنگینم

زمان برده

اما ته نشین شدم

میفهمی چی میگم؟

"بیتا"

پدر مادرا دو دسته ان 

یا اونایی که خودشون چیزای زیادی رو تجربه کردن و این وسط جوونی و اشتباه زیاد داشتن و میخوان بچه هاشون راهی که خودشون رفتن رو نرن

یا اونایی که خودشون دست به کاری نزدن و میخوان بچه هاشون هم محتاطانه قدم بردارنو کاری که خودشون کردنن و اونا هم انجام بدن.

دسته سوم پدرمادرایی هستن که میزارن هر کدوم از فرزندانشون بسته به شخصیت و شرایط خاص خودشون راهی رو برن که خودشون انتخاب میکنن بدون اینکه بعدها با شکستی سرزنش یا ملالت کنن.پدر مادرایی که بی مسئولیت یا بی اهمیت نیستن بلکه با دادن اطلاعات و پیشنهاد های خودشون تصمیم گیری رو به فرزندشون واگزار میکنن بدون اینکه بعدش قضاوتی در کار باشه که این دسته هنوز کشف نشدن :))

* کلی عرض کردم خدمتتون وگرنه مادر من تاج سرمه.

آن روز...

مشتی خاک شَتَک میشود به آسمانو زنی از حال میرود.

دختری زجه موره میکند . به صورتش خنج میکشد و رد چهار ناخن بلند روی صورتش خراش می اندازد.خاک و غبار آمیخته شده است با سیاهی مانتوی بلند و شال مشکی اش 

مردی میانه سال سیگاری میگیراند و بغضش را با دود سیگار مزه مزه میکند و بازدمش را با دود پرت میکند در هوا پیراهنش بوی خاک و عرق و توتون سوخته میدهد مرده میانه سال از گوشه لب ها سیبیلش را میجود که گریه از چشماها به بیرون نتراود

بوی کافور میاید رد کافور روی بینی جنازه ای که توی قبر خوابیده مانده صورت سفیدی از زیر پارچه ای سپیدی پیداس روی صورت کافورِ ماسیده با خطوط چهره در هم تنیده شده اند کنار پیله ی چشم ها کافور آماس شده و روی پیشانی کُپه ای از کافور هنوز باقی ایست توی دهان خورده خاکی ایست که تربت کربلاست و به نیت تبرک گذاشته اند در دهان میت از لای پنبه های دور کفن کبودی به چشم میخورد

آن چشم های سیاه که مستوری و مستی را در خود جمع کرده بود چقدر حجب و حیا داشت!

حجله گذاشته اند سر کوچه الرحمان میخوانند اسفند و کُندُر میسوزانند داماد شده ای انگار...

بیچاره مادرت .... بیچاره مادرمان...

 پ.ن:با اندکی تغییر #محمد_امین_چیتگران

میای تو خوابم

هرشب

دیشب عینک زده بودی

تو که عینکی نبودی!

بهم فکر میکنی که میای 

یا بهت فکر میکنم که میای

نمیدونم...

نیا!دلم تنگ تر میشود.

بیا! جز خواب که جای دیگه نیستی.

به قولی...بودنت درد و نبودنت درد است.

هرکجا خندیدیم

هرکجا خنداندیم

زندگانی آنجاست

ثبتش میکنم تا یادم بمونه اگه پشت دستمو داغ کردم براش نباید دوباره تکرارش میکردم!

تا حالا فکر میکردم تا آخر عمرم هرکی هر کاری در حقم بکنه تو کل زندگیم فقط از یه نفر متنفر میشم و متنفرم میمونم اما کم کم دارم میفهمم که غیر اون یه نفر هستن کسایی که توانایی دارن نفرت انگیز باشن.اونقدر بد باشن و بدی کنن که آه بکشم که دلم بشکنه و از ته دلم بگم که نفرینشون میکنم.که دنیا گرده که خدا جای حق نشسته :)

تو زندگی من بودن کسایی که بهم وحشتناک بدی کردن. زیرپامو خالی کردن،از اعتمادم سواستفاده کردن،رنگ عوض کردن،تهمت زدن،زخم زبون زدن،دروغ گفتن و...من هیچوقت نتونستم بگم براشون بد میخوام با اینکه بد نکرده بودم بهشون!

 اما اینروزا آدما سنگ تموم میزارن تو زخم زدن،دل شکستن...

خدایا من نمیگذرم،تو هم نگذر :)

جک اسپارو

در راستای چندین  پست قبل تر یادم رفت اینو بگم که:

خطا! گزینه ی مورد نظر پیدا نشد!

:))

وصل نیستم به هیچ کجای هستی.

واهمه ندارم از مرگ،

دلبستگی ندارم به زندگی.

مرا چیزی برای از دست دادن نیست.

اما بعد از آن داغ که بر زندگیمان نازل شد آنجا که رهایی از جسم را نزدیک میبینم میترسم.

تنها چیزی که آن ثانیه فکر میکنمش تو هستی و لاغیر.

تجسم میشود در ذهنم حالتْ بعد از من....

خدایا!

 مرا نه به برای خودم و وابستگی هایم،

نه برای دوستانم یا آشنایانم، 

مرا فقط و فقط به خاطر تجسمِ حالش بعد از من  حفظ کن برایش...

و آن دم که لحظه ای در دل ،نبودم را به بودنم ترجیح داد آنی جانم را بگیر.آنچنانی که دَمَم را بازدمی نباشد.

آمین.


بیتا


آقای سنجاقک

گیسوانت زیر باران، عطر گندم‌زار... فکرش را بکن!

با تو آدم مست باشد، تا سحر بیدار... فکرش را بکن!

در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعد از سال‌ها

بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار... فکرش را بکن!

سایه‌ها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک

خنده خنده پر شود خالی شود هربار... فکرش را بکن!

ابر باشم تا که ماه نقره‌ای را در تنم پنهان کنم

دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!

خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر

تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!

از سماور دست‌هایت چای و از ایوان لبانت قند را...

بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!

اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم می‌کنند

سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!

ناگهان دیوانه‌خانه... ــ وَ پرستاری که شکل تو نبود

قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!

و گفت: خداحافظ

دقت کردید جدیدا همش ازتون توقع دارم خودتون تا تهشو بخونید؟

:))