حتی...

همه چی یه بازیه...

همه چی دروغه...

حتی زندگی...

حتی من...

حتی تو...

حتی...

http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up10/18758070603027649275.jpg


پاییز نبودنت

پاییز ....پاییز.....پاییز....

این روزها همه جا حرف از پاییزه،همه میگن با خودش عاشقی میاره،میگن فصل عاشقیه،میگن...

پاییز بی نهایت قشنگه،اما...

برای من فصل دلگیری هستش،برای من فصل جداییه،فصلی که تو رو از من گرفت و من توی روزهایی از همین جنس داغ وداع با تو را، پا به پای اسمان،پا به پای ابر،به زیر باران های پاییزی گریستم.

ان روز ها پاییز همان طور که از طبیعت جان میستاند.طبیعت بودنت را نیز از من گرفت.ومن تنها توانستم تو را همچون برگهای پاییزی به خاک بسپارم.....

عزیز پاییزیم که در بهار زندگیت،در اوج شکوفاییت ،ناگهان،پاییزی شدی ،برای من همیشه بهاری خواهی ماند.

دوستت دارم درست به همان اندازه که خودت می دانی و بس.


http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up10/00937954250400429907.jpg

بعضی وقتا خواب خیلی می چسبه

دقت کردین روزای بارونی نمیشه از خواب صبح گذشت!!!!؟؟؟

یه صدایی توی گوشم پیچیدو از خواب ناز بیدارم کرد، صدایی که خیلی ازش بدم میاد،هر چند وقت یه بار صدایی الارم گوشیمو عوض می کنم و قبلی رو پاک می کنم، اخه از اون اهنگ متنفر میشم.خوب خدایی ادم از صدایی که هر روز صبح از خواب بیدارش کنه بدش میاد دیگه.

داشتم می گفتم،از خواب که بیدار شدم همین طور که هنوز زیر پتو بودم دستمو دراز کردمو این صدایی لعنتی رو قطع کردم خیلی دلم می خواست به وسوسه قشنگ دلم گوش می کردم و دوباره می خوابیدم اما باید می رفتم دانشگاه اخه دیگه راه نداشت خیلی پیچونده بودم .همین که پتو رو کنار زدم چشمم خورد به اسمون ابری،هوای بارونی،درختای بارون خورده،وقتی هم که ماشینا رد میشدن چرخیدن چرخاشون روی زمین خیس صدای قشنگی میداد،همچین یه نمه بوی خاکم میومد. خدایا دیگه راه نداره باید خوابید.!!!!

دوباره قایم شدم زیر پتو در حالی که این دفعه لبخندی به چه بزرگی روی لبام نشسته بود.


http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up10/05468441800521401206.jpg


نقش خیالی می کشم فال دوامی میزنم


    یارم چو قدح به دست گیرد    

بازار بتان شکست گیرد

 هر کس که بدید چشم او گفت 

کو محتسبی که دست گیرد 

               در بحر فتاده ام چو ماهی               

تا یار مرا به شست گیرد

                          در پاش فتاده ام به زاری                           

ایا بود ان که دست گیرد

                          خرم دل انکه همچو حافظ                           

جامی ز می الست گیرد

                            

بشنو از نی چون شکایت می کند از جدایی ها حکایت می کند


خدایا احساس غربت می کنم.انگار مدت هاست از جایی که بهش تعلق دارم دور موندم.احساس می کنم خیلی فاصله گرفتم از اونجا که باید باشم.خدا غم غربت گرفته منو چرا منو از خودت ،از بهشتت ،جدا کردی من به زمین تعلق ندارم ،منو برگردون.

یه همچین ادم مریضیم من

تا حالا شده بخوای از توی ماهیتابه روی اجاق گاز دزدکی سیب زمینی سرخ کرده برداری دستت بخوره بهش بسوزه،خیلیم بسوزه،ولی حتی یک ذره هم پشیمون نشی من الان یه همچین حسی دارم

تا حالا شده بخوای کلاس مهمه فردارو بپیچونی اما نه ناراحت باشی نه عذاب وجدان داشته باشی من الان یه همچین حسی دارم

می بینید با چه ادم مریضی طرف هستید!!!!؟؟؟؟

سوار بر چرخ و فلک اشتباهات

گاهی بعضی از ما سوار بر چرخه ی تکراری اشتباهاتمان شده ایم.بی آنکه متوجه باشیم این مسیر تکراریست و بارها و بارها این مناظر یکنواخت را دیده ایم.نتایج کارهای اشتباهمان درست جلوی دیدگانمان دوباره و دوباره نقش می بندند و ما حتی لحظه ای به ان فکر نمی کنیم که چرا؟؟؟!!!

بعضی از ما متوجه نمی شویم که اشتباهاتمان ممکن است جبران ناپذیر باشد وجالب اینجاست که گاهی  هزینه ی اشتباهاتمان را شخص دیگری خواهد پرداخت .شخصی به جز ما که دچار اشتباه هستیم،شخصی که چوب اشتباهات ما را می خورد،و گاهی اون شخص از روی اجبار یا فداکاری،خاموش،هزینه های سنگین اشتباهات ما را پرداخت می کند.

و ما هنوز هم بر چرخ و فلک اشتباهاتمان سواریم.........

خیالت +

غصه نخور.......کنار امده ام با نبودنت........باور کن........دلم باور کرده که دیگر تو را ندارد........نگران دلم نباش،حالش خوب است........

تنها می توانم بگویم که دوستت دارم به همان اندازه که خودت می دانی وبس.

فقط  گاهی جای خالیت خودش را به رخم می کشد.




چه خوب که سر به هوا شدم

امروز داشتم مسیر کوتاهی رو پیدا می رفتم .سرم پایین بود و به ریتم راه رفتنم نگاه می کردم .نگاهم افتاد به کتونی های سفیدم که تند و تند جاشونو با هم عوض می کردن ،با دیدنشون یاد فیلم کتونی سفید افتادم .دوست ندارم به نتیجه زحمت دیگران توهین کنم، برای همین فقط میگم فیلم خوبی نبود .همینجوری که این فکرا داشتن توی ذهنم دنبال هم می کردن، با خودم گفتم سرمو بلند کنم شاید یاد چیز بهتری بیافتم. نگاهم افتاد به اسمون، صاف صاف بود .حتی یه لکه ی سفید ابرم به چشمم نخورد .ابی ابی ،از همون ابی های اسمونی.یاد خدا افتادم.فهمیدم بعضی وقتا سر به هوایی بد نیست.


دنیای بی رحم

متنفرم از این دنیا ،از دنیای که نه میشه توش یه جنین پنج ماهرو نگه داشت نه یه جوون بیست و دو ساله.دنیایی که سهم ادما فقط از دست دادنه.متنفرم از دنیایی که رسم تا کردن با ادماش بی رحمی و بی مهریه.متنفرم متنفر...

قاصدک

 از بچگی همینجوری بودم یه باور که وقتی خیلی کوچیک بودم در من وجود داشت.حتی یادم نیست از کجا به این باور رسیدم.همیشه وقتی یه قاصدک میبینم لبخند ناخوداگاهی به اندازه ی پهنای صورتم روی چهرم میشینه که اگه کسی توی اون لحظه منو ببینه بعید نیست فکر کنه که دختره دیونه شده بیخودی میخنده

بدو بدو میرم قاصدک رو میگیرم بین دستام نه خیلی محکم ،اندازه ای که بتونم ببرمش نزدیک صورتمو و ارزمو در گوشش بگم.بعد با تمام وجود فوتی می کنم و توی هوا رهاش میکنم اگه یه وقت قاصدک جلوی چشمم بیافته روی زمین واقعا ناراحت میشم.بعضی وقتا هم بهش میگم بره اون کسی که من نمیدونم کیه اما میدونم یه روزی پیداش می کنم سلام منو برسونه.

شاید به نظر بچگانه بیاد اما من این باور بچگانه رو خیلی دوست دارم و خدارو شکر می کنم که هنوزم بعضی وقتا احساس بچگی می کنم. ارزو می کنم  این بعضی وقتا رو هرگز از دست ندم.

کاش خیلی از باورمون هنوز بچگانه بود،پاک و خالص و معصومانه.

 


یک سال گذشت

امروز اخرین کارت دعوتم نوشتم.جزء مسخره ترین کارای بود که توی زندگیم انجام دادم جزء کارای که مجبورم کردن انجام بدم،اخه کس دیگه ای نبود.

که چی اخه مهمونی بدیم،کارت پخش کنیم،همرو دعوت کنیم ،که اهای ملت بدونین ما یک ساله که عزیزترینمون رو از دست دادیم،یک ساله که ندیدیمش،یک ساله که صدای خنده هاشو نشنیدیم و.......یک ساله گذشته و ما فقط تونستیم گذران زندگیو ببینیم،که این یکسال با محمود بی محمود،با ما بی ما،خوب،بد،عالی یا افتضاح می گذره و حتی یک ثانیه هم برای هیچ احدالناسی نمیایسته.

وقتی اخرین کارتو نوشتم دستامو گذاشتم روی میزو سرمو بین دستام قایم کردم به سختی جلوی اشکام که نمیدونم چرا اسرار عجیبی داشتن که صورتمو لمس کنن گرفتم.بابام که منو دید بعد تشکری که زیر لب کرد و به نظرم اومد نیازی بهش نبود،شروع کرد پشتمو ماساژ دادن شاید فکر کرده بود خسته شدم.اره خو درست فکر کرده بود خیلی خیلی خستم اما خستگیم طوری نبود که با ماساژ دادن رفع بشه شاید حتی خسته ترمم می کرد برای همین بدون توجه به کارش راهمو کشیدمو رفتم توی اتاقم پناهگاه خستگیهام.همیشه ارزو می کردم کاش هیچ وقت اون روزا رو تجربه نمیکردم کاش اون اتفاقها هیچ وقت نمیشد جزء خاطرات زندگیم،اون موقع دست خودم نبود.اما حالا چی!!این روزا رو که دارم خودم میسازم،اخه چرا؟؟!!!چرا راحت نمیشیم از رسومات احمقانه چرا یاد نمیگیریم برای خودمون زندگی کنیم؟؟!تا کی باید به میل دیگران رفتار کنیم در حالی که خودمون از رفتارمون لذت نمیبریم که هیچ زجرم می کشیم.


پ.ن:اگه با این پست مخالفت بشه اصلا ناراحت نمیشم چون می دونم اگه حس رو تجربه نکرده باشی درک کردنش محاله.



سوره ی عشق

خدایا!

جای سوره ای به نام عشق در قرآن خالیست که اینگونه آغاز گردد.

قسم به روزی که قلبت را می شکنن و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت.


روزای کزایی

یه روزای میشه ادم پشت هم بد میاره نمیدونم چرا !!فکر کن از صبح تا غروب خونه تنها باشی .به خاطر مشکلی که مدتیه ذهنتو بیشتر مشغول خودش کرده اعصابت خط خطی باشه، بغضم داشته باشی!بعد سر موضوع بیخودی هم دعوات شده باشه ،از طرفی هم کارات همه روی هم مونده باشن، این وسط دلت هوای مشهدو زیارتم بکنه ،بعد تو تلوزیون هم هی حرمو نشون بده !!همون موقع هم کاسه از دستت بیوفته بشکنه! خوب نباید بشینی وسط شیشه خورده ها یک ساعت تموم زار زار گریه کنی؟؟؟؟!!!!

خدایا........

این روزا خیلی سخت میگذره.روزای طولانی ،پر از استرس ومشغله های ذهنی مختلف.کاش حالا که شونه ای برای گریه کردن نیست تا یکم سبک بشم اغوشتو باز می کردی و بغلم می کردی کاش میتونستم تو وجودت گم بشم.دلم گرفته،دلم تنگه،دلم این روزا  مرضای مختلف میگیره.

خدایا نمیدونم منو میبینی ؟!میشنوی؟! یا یادت رفته منم هستم؟!یه نگاه به لیستت بنداز شاید اشتباهی منو خط زدی!!!

کاش این روزا حس می کردم کنارمی.اخه من دیگه هیچ امیدی جز تو ندارم.اخه من دیگه خستم ،دیگه شکستم.بابا هی به روی خودم نمیارم نکنه تو هم مثل ادما باورت شده خنده هامو!!! تو که دیگه خدایی!!!!نکنه باورت شده که پشتمو نمی گیره!!!این قدر این دنیای تو منو شوت کرده اینور اونور سرگیجه گرفتم باور کن!!یه حرکتی ،یه نشونه ای، لااقل یه ارامشی نشون بده تا بتونم تو وجودم فریاد بزنم تا بتونم سر دنیا داد بکشم اهای چیکار میکنی!؟ من خدایی دارم.

وقتی از دور نگاه می کنی

گاهی از بیرون به یه اتفاق نگاه میکنی و میگی چه اتفاق ساده ای یا چه مشکل بچگانه ای اما اگه جایی کسی باشی که داره با اون مشکل دستو پنجه نرم می کنی ممکنه حتی ضعیف تر از اون باشی و کم بیاری.گاهی هم بر عکس از دور یه ماجرارو میبینی بعد با خودت میگی اینا یا ادم نیستن یا احساس ندارن یا......خلاصه یه چیزشون با ادم ایزاد فرق داره که این قدر راحت از کنار همچین مسئله بزرگی رد شدن توقع داری تا ابد با درد اون مشکل زندگی کنن چون از نظر تو خیلی اتفاق یزرگی بوده.در صورتی که شاید اگه تو جای اون ادم باشی ممکنه مجبور باشی خیلی راحت تر اون ماجرارو درک کنی و باهاش کنار بیای.درکل وقتی از دور به هر چیزی نگاه میکنی کاملا متفاوت میشه.یادمه فیلمی دیدم که توش یه معلم به شاگرداش یه صفحه قرمز مشبکی رو نشون داد و از اونا خواست تا حدس بزنن که این صفحه قسمت کوچیکی از چه شکلیه بعد از کلی حدسای اشتباه تصویرو به عقب برد و معلوم شد اون صفحه قرمز چشم یه مگس بوده بعد به شاگرداش گفت اگر مشکلی اونقدر بهتون نزدیک بود که نتونستید درکش کنید از زاویه دیگه ای بهش نگاه کنید و به نظرم اون معلم چه درس مهم و قشنگی به شاگرداش داد.کاش درسی هم توی مدارس ما هم تدریس میشد تا یاد بگیریم هرگز در مورد چیزی که تجربه نکردیم نظر ندیم.و بدونیم وقتی توی بد ترین شرایط قرار میگیری و میبینی راهی بجز کنار اومدن نیست سعی می کنی این راه و واسه خودت اسون تر کنی.همین .نه از ادم بودن فاصله داری، نه بی احساس،نه سرخوش.فقط راه دیگه ای نداری.

غرور

تا حالا برخوردین به ادمایی که جون به جونشون کنن مغرورن.البته من خودم فکر میکنم غرور تا یه حدی خوبه؛اصلا باهاش موافقم.اما بعضیا دیگه از حد میگذرونن و اعصاب واسه ادم نمیزارن این ادمایی که نه از سر اینکه خعلی بارشون بلکه از سر غرور خیلی خیلی زیادشون همرو پایین تر از خودشون میدونن.شایدم از اعتماد به نفس کاذبشونه نمی دونم.البته انصافا ادامایی هم هستن که اینقدر صمیمی و خاکی رفتا ر میکنن که وقتی بعد ها می فهمی طرف چیکارست یا چه قدر حالیشه از رفتارت یه جورایی خجالت میکشی.

وقتی به انسان هایی از دسته اول بر میخورم اونایی که از بالا بهم نگاه میکنن اونایی که فکر میکنن اسمون سوراخ شده و افتادن پایین دوست دارم با ناخنام چشاشونو در بیارم تا دیگه نتونن اینطوری به اطرافیانشون نگاه کنن .فقط همین.تازه فکر کنم با این کار کمک بزرگی به جامعه می کنم.به نظر شما اگه اینکارو بکنم کار خیلی بدیه؟

هتل کالیفرنیا

وقتی به این اهنگ گوش می کنم.دچار یه پارادوکس خاص می شم.جایی که برای بعضیا بهشته برای بعضیا جهنم.بعضی میرقصن تا به یاد بیارن بعضی میرقصن که فراموش کنن.می تونی شاد باشی در حالی که ممکنه دنبال راه فرار بگردی و یه عده که مدام دارن دم گوشت می خونن که اینجا خعلی خفنه.....در اخرم این که تقریبا خودت تصمیم میگیری بری تو اما نمیتونی برای خارج شدنت تصمیم بگیری.در کل یه جور باحالیه در عین حال مزخرفه.

عجیبه یاد دنیایی که توش زندگی میکنیم میافتم!!جالب نیست!!!؟؟

اما خیلی خیلی این اهنگ رو دوست دارم.


بی بهانه ام

مدت هاست برای روان شدن قلمم برای جاری شدن واژه ها در ذهنم به دنبال بهانه هستم .

قبل تر این طور نبود پیش تر بهانه مرا می جست.

اما حال گویی نکته و دلیلی برای نوشتن نیست.منی که اگر قلم به دست می گرفتم ممکن نبود نوشته ای بر دل سفید کاغذ حک نکرده قلم را از بند دستانم رها سازم اکنون اگر به دستو پایش هم بیافتم باز هم دریغ از یک جمله نغز.

این شد که نوشتن شد خود بهانه ی نوشتنم.

چرایی اش را نمی دانم اما کلمات یاری ام نمیکنند شاید در افکار پریشانم جایی برای جولان واژه باقی نمی ماند.

من صبوری جز کاغذ و قلمو نوشتن ندارم.کاش ذوق درونم دوباره زنده شود که ترسم از ان ست که خود قاتل اش باشم.

برادر

چند روز پیش جای خالیتو خیلی احساس کردم.جای خالی یه برادر.یه نفر که بی منت بدون اجبار یا از سر دلسوزی کنارم باشه.میگم چند روز پیش چون می خواستم نگم که چه قدر نبودنت سخت بود اما نشد.حتی وقتی برای اولین بار بدون تو رفتم مسافرت هم اینقدر نبودنتو احساس نکرده بودم.نمی دونم چرا شاید چون توی مسافرت به وجود تو احتیاج داشتم نه یه برادر .

بعد از این که رفتی خیلی وقتا دوست داشتم باشی خیلی وقتا دلتنگت شدم اما هیچ وقت ارزو نکردم که کاش برادر دیگه ای داشتم هیچ وقت از این که تو تنها برادرم بودی ناراحت نبودم.برای من برادر معنی میشد در وجود فوقالعاده تو و هیچ وقت دوست نداشتم که با گفتن این کلمه چیز دیگه ای تو ذهنم تداعی بشه.برای همین میگم درسته که یه برادر می خواستم اما من فقط تو رو می خواستم نه کس دیگه ای.

خلاصه با اینکه خیلی ناراحت یا شاید عصبانی بودم اما تا جای که تونستم خوش گذروندم چون دیگه نمی خوام لحظه های خوب زندگیمو خراب کنم نه اینکه از عشقم به تو کم شده باشه نه.

اما تو این مدت یه چیزو خوب فهمیدم که با تباه کردن روزای خوب زندیگیم هیچ چیز هیچ چیز عوض نمیشه.تنها چیزی که عوض میشه حال خراب منه که خراب تر میشه.نمی گم فراموشت می کنم نمیگم دیگه دوست ندارم نمی گم دیگه نبودنت مهم نیست اصلا .

همیشه نبودن برادری رو که یه روزی از نظر من بهترین برادر دنیا بود رو احساس می کنم.اما کنارش می دونم این جای خالی هر گز پر نمیشه برای همین زندگی می کنم.من اینجا به جای دوتا مون خوش میگذرونم .

تو هم خوش باش........

حالم.....

امشب تولد دوستم بود.رفتم پیشش چند تا دیگه از دوستامم بودن.اما...

با این که با بهترین دوستام بودم اما حالم خوب نبود نه این که خوب نباشه ها خیلی سعی کردم که خوشحال باشم اما نمی دونم چرا نمیشد.راستش اصلا از ته دل نخندیدم.مخصوصا اخراش همش میرفتم تو هپروت .

اخه چرا ؟مگه همیشه وقتی با دوستام بودم خوش نبودم؟اخه من که خیلی دوستشون دارم مگه میشه با کسایی که دوستشون داری باشی اما حالت خوش نباشه؟نمیگم خوش نگذشت اتفاقا خیلی هم خوب بود اما حالم خوش نبود.

وقتی هم اومدم خونه همه بهم میگفتن چرا ناراحتی!؟اما خودمم نمی دونستم چرا!! برای همین نمیتونستم جوابشون رو بدم.خلاصه از دست خودم حسابی کلافم.دوست ندارم ناراحت باشم.دوست ندارم بی حوصله باشم.دوست دارم شاد باشم بخندم .اونم بعد از این همه اتفاقای خوب  ناراحتی اصلا معنی نمیده.

ماه رمضون

این ماه رمضونم خیلی سریع گذشت درست مثل تموم مراحل زندگی که مثل برق و باد میگذره و وقتی میفهمی که خیلی دیر شده.اول ماه رمضون که بود با خودم میگفتم کی میره این همه راهو!!!!

اما الان میبینم خیلی سریع گذشت و مثل همیشه من فرصتو از دست دادم .

راستش ماه رمضون امسال مثل هر سال واسم دلچسب نبود شاید چون فاصلم با خدا زیاد تر شده شبای قدر هم مثل همیشه نبود.دارم از خودم نا امید میشم.اخه چند وقته فکر میکنم خدا ازم دور شده شایدم من از خدا فاصله گرفتم.نکنه که دیگه نمیبینه منو ، نکنه دیگه دوسم نداشته باشه

واسم دعا کنید

تجربه

مدتیه بعد از گذروندن چند تا اتفاق شبیه به هم به یه تجربه تازه از زندگی رسیدم.

شناخت ادما خیلی سخته،قبل تر فکر می کردم با یکمی حرف زدن می تونم شناخت کمی از ادما به دست بیارم اما الان می فهمم خیلی اشتباه می کردم.حتی وقتی فکر می کنی دیگه کامل طرف مقابلو شناختی بازم هنوز نشناختیش.

چند وقت پیش با کسی صحبت کردم و با خودم فکر کردم که با من خیلی فرق داره.بعد از گذشت مدت تقریبا زیادی دوباره باهاش صحبت کردم اما به مدت طولانی تر.بازم فکر کردم که خیلی با من فرق داره اما این دفعه نوعش کاملا فرق می کرد.فهمیدم تمام شناختی که قبلا نسبت بهش پیدا کرده بودم اشتباه بوده،هر چند هنوزم بین ما خیلی فاصله بود.درسته که نتیجه هر دو دفعه یکی بود اما درس بزرگی برام شد .

الان به این تجربه رسیدم که برای شناختن ادما باید بیش تر وقت بزارم وگرنه ممکن دوباره در مورد یه نفر دیگه دچار اشتباه بشم .اونوقت خودمو برای قضاوت اشتباهم نمی تونم ببخشم.

حس عذاب وجدان منم که همیشه بیدار.

تولد

فردا تولدشه .اما نیست تا بهش تبریک بگم.

تندو تند خاطرات 16 مرداد همه ی سالهای گذشته یادم میاد،چه خاطرات خوشی و خوبی بود!!پس چرا با یاداوریش اشک تو چشمام جمع میشه،چرا غم تو نگاهم میشینه،اخه چرا قلبم از غم سنگین میشه.مگه اینا خاطرات قشنگ زندگیم نیستن!!!؟؟

الان داره تو ذهنم میگذره که وقتی سال دیگه یاد خاطرات 16 مرداد 91 میافتم خودش توی اون خاطرات نیست.چه بی معنی،تولدش باشه اما خودش نباشه.حالا که دارم فکر میکنم میبینم دیگه هر سال همین طوره .الان که خاطرات خوشی دارم بغض میکنم ،ترسم از اون روزیه که دیگه خاطره های خوشی  در کار نباشه.

نمیدونم الان واسش چه طوریه یعنی اصلا دیگه تولد واسش معنی داره یا نه اما امیدوارم خوش باشه.

دریا

قایقی خواهم ساخت،

خواهم انداخت به اب.

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در ان هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.

هیچ ایینه تالاری،سرخوشی ها را تکرار نکرد.

دور باید شد دور.

همچنان خواهم خواهند.

همچنان خواهم راند.

پشت دریا ها شهری است!

قایقی باید ساخت.


واقعا گاهی وقتا به دریا که نگاه می کنم اونقدر محو تماشا میشم که تموم غم های تو دلم یادم میره.اونقدر ارامش میگیرم که انگار هیچ وقت هیچکدوم از حسای بد زندگی رو تجربه نکردم.فکر کنم توی اون لحظه ها تجربه های بد زندگیم توی بیکران دریا گم میشه و تموم غصه هام تو دریا غرق میشن.کاش به دریا نزدیک تر بودم،کاش می تونستم هر روز برم و اتفاقای بد اون روزمو توی دریا رها کنم.کاش میشد قاتل لحظه های تلخ زندگیم میشدم.کاش میشد منم با یه قایق برم.

دریا واقعا ارومم میکنه.....

الان ارومم..............

قضاوت

اخه تو از کجا میدونی درد من چیه؟از کجا میدونی من از چیزی میگم که تو فکر میکنی؟

یه لحظه ام فکر میکنی شاید برای یه درصد اشتباه کرده باشی؟شاید منظور منو به اشتباه گرفتی؟

چطوری میتونی در مورد چیزی که مطمئن نیستی قضاوت کنی؟نمیترسی قضاوت اشتباهتو نبخشم یا اصلا رضایت دل من مهم نیست؟!

بیزارم از کسایی که بدون دونستن حقیقت یا همه حقیقت یا این که دردت چیه شروع میکنن به قضاوت کردن و حرف میزنن و حرف میزن و.....من تو زندگیم از قضاوت اشتباه خیلی زخم خوردم،خیلی زخم زبون خوردم.اما این دفعه دیگه اخر نامردی.

اصلا مگه تو میدونی که من دارم الان درمورد چی حرف میزنم؟!خواهشا تو دیگه قضاوتم نکن...

زندگی باید کرد

زندگی باید کرد!

گاه با یک گل سرخ

گاه بایک دل تنگ

گاه با روییدن در پس یک باران

گاه باید خندید بر غمی بی پایان.

زندگی باید کرد....

سه در چهار

دیدی یه وقتایی دلت لک می زنه واسه ی یه اتاق سه در چهار،که تنها توش بشنی هی فکر کنی کسی مزاحمت نشه؟!

که اگر این طور نشه انگار حجم صدا های اطراف چند برابر میشه،حتی واسه چند دقیقه هم نمی تونی تمرکز بکنی،یه بغضی تو گلوت میشینه که همش منتظر یه اشاره واسه جاری شدن.همه صحبت های اطرافیانت مدام ومدام توی ذهنت می پیچه دوست داری هر چی داری بدی فقط توی اون لحظه تنها باشی.یه جای اروم که فقط تو باشی و گاهی وقتا یه جفت گوش شنوا که البته قدرت تکلم نداشته باشه.تو باشی و گاهی وقتا شعر ها ،نوشته ها و اهنگ های که عجیب با حالت سازگاری دارن.اروم اشگات بریزه و کسی نباشه تا ازت بپرسه چرا داری گریه می کنی؟

تنهایی اصلا خوب نیست .اما اگر دلت یه سه در چهار تنها خواست یعنی تنهایی و می خوای برای کنار اومدن با این تنهایی تنها تر باشی.

فکر کنم خیلی تلخ که درمان درد بدتر از خود درد باشه مثل این می مونه که برای این که پات درد می کنه مجبور باشی قطع اش کنی.

من دارم برای درمان تنهاییم تنها تر میشم.

همین که می نویسم و

به واژه می کشم تو رو

دوباره بار غم میشینه روی شونه های من.




حتی نمی تونم بنویسمت....

ای خداااااااااا

انسان و انسانیت

چطور میشه که بعضیا یادشون میره کجا وایسادن؟!چه جوری که اصلا متوجه موقعیتشون نمیشن؟!

اخه چرا ادما فراموش میکنن حدود خودشونو رعایت کنن؟!

اصلا چرا ادما هم دیگرو ضایع میکنن تا خودشونو ثابت کنن!!!؟یعنی نمیشه بدون این که کسی رو زمین بزنیم و خراب کنیم بالا بریم؟!

اخه چرا ادما به هم بی احترامی میکنن؟!یعنی رعایت کردن ارزش های انسانی اینقدر سخت شده؟!

چی میشه که ادما برای اعتقادات و باور های هم دیگه ارزش قائل نمیشن؟!واقعا برای اثبات برتری باور هامون باید باور هم نوع خودمونو کم ارزش بشمریم!!!

خیلی مشتاقم بدونم چی تو وجود این جور ادما رشد میکنه که می تونن این قدر ساده دل یه انسان رو بشکونن،این قدر راحت به یه انسان توهین کنن و به سادگی از کنار این مسئله بگذرن.

باید واژه جدیدی برای خطاب به عده ای از انسان ها پیدا کرد.

دلم میگیره از این همه فاصله بین انسان و انسانیت.

امید دوباره

قبل تر گفته بودم که یه شانس می خوام یه اتفاق نو،بعد از قبل تر گفته بودم دیگه چیزی واسه نوشتن ندارم.

اما حالا هم یه اتفاق تازه دارم هم یه شانس تپل.

چند وقت پیش پروژه درس ترسیم فنی رو برده بودم لوازم تحریری که سیمیش بکنم.از شانس من یه مهندس ناظرم اومده بود کپی بگیره.و بازم از شانس من چشمش خورد به نقشه هام و دوباره از روی شانس دنبال کسی می گشت که واسش نقشه پروژه هایی رو که تحویل می گیره بکشه.ازم پرسید که نقشه ها رو خودت کشیدی ؟منم گفتم اره.

خلاصه یه پروزه واسه اینکه کارمو ببینه بهم داد.منم چون دستم کند بود و خیلی وارد به اتوکد نبودم سه روز کامل پاش نشستم تا بلاخره تموم شد.سی دی رو که بهش دادم بهم یه پاکت داد که توش به قول معرف کارمزدم بود.توی دلم این قدر ذوق کردم که برای اولین بار دست رنج خودمو می تونستم خرج کنم(البته با رنجا)ولی خیلی با حال بود.تازه از شانس طرف شد اشنای عمومو ،بابامو ،شوهر خواهرم.

حالا منتظرم تا ببینم نظرش در مورد کارم چیه!!!خدا کنه که خوب باشه.


وبلاگ

دیگه کوتاه می نویسم انگار حرفای گفتنی رو گفتم.انگار دیگه چیزی واسه گفتن نمونده.انگار دیگه قلمم خشک شده. دیگه جمله ها توی ذهنم درهمن .دیگه راحت نمی نویسم.انگار واژه هام تردید دارن. همش یه حرفی تو دلم که پشت نوشته هام قایم شده حرفی که فکر کنم توانایی گفتنش رو ندارم.شاید واسه همینه که ذهنم خسته شده از نوشتن اما دلم نه.ذهنم از این همه مواظبت از راز دلم خسته شده شاید.شاید وقت رفتن ،شاید باید رفت......

وبلاگم درد منو دیگه دوا نمی کنه غم با من زاده شده منو رها نمی کنه.


نفس راحت

حالا دیگه امتحانا تموم شد اما تا نمره ها بیاد جون ادمم در میاد.امروز اخریش بود اما نمی دونم چرا هنوز نمی تونم یه نفس راحت بکشم.شاید تنگی نفسم رو الکی گردن امتحانای بیچاره مینداختم.

امتحانات

ای خدا......

پس چرا این امتحانا تموم نمیشهخسته شدم از بس دنبال نمره دوییدم

تغییر

یه وقتایی دیگه خسته میشی از کنار اومدن.از این که با زندگی راه بیای.خسته میشی از این که ساکت باشی.

دلت یه تغییر می خواد یه اتفاق تازه که زندگیتو عوض کنه.یه اتفاق که از ذوقش تو دلت قند اب بشه.یه تغییر که بتونی بلد بگی عجب شانسی با حالی دارم.

بعضی وقتا خسته ای از این همه روزای تکراری که تقویم زنگیت ورق می زنه.

من دلم یه شانس با حال می خواد.......


عشق

عشق کلمه ساده سه حرفی که به هیچ عنوان ساده نسیت.

شاید خیلی از این حرفا با طرز تفکر خیلی ها متفاوت باشه .اما این نظر شخصی منه.

عشق انواع مختلفی داره مثل مادر به فرزند یا برعکس،عشق بین دو نفر با جنسیت مختلف و.....

خیلی اسون میشه هر احساس دیگه ای رو با عشق اشتباه گرفت.مرز باریکی بین احساسات و عواطف وجود داره،اون قدر باریک که باعث میشه تشخیص این که چه احساس درونت به وجود اومده رو سخت کنه.شاید حتی متوجه این نباشی که داری در مورد درونت اشتباه قضاوت می کنی.

یه نمونه از نزدیک ترین احساس ها به عشق حس وابستگی. درسته که اگه ادم کسی رو دوست داشته باشه بهش وابسته میشه ،اما این دلیل نمیشه هر کی که بهش وابسته ای لزوما عاشقش باشی.خیلی از احساس ها ی دیگه هستند که اگه خوب به خودت، درونت و کسی که عاشقش هستی و درونش فکر کنی شاید متوجه چیزای مهمی بشی.

و من فکر نمی کنم کسی بخواد در حق خودش همچین خیانتی بکنه و بعد خودشو با یکی از قشنگ تری واژه های هستی(عشق)گول بزنه.

درکل وقتی یه حس نسبت به شخصی درونت به وجود میاد یه فرصت کوچیک به خودت واسه فکر کردن بده .





مرداد 68 که به دنیا اومدی من نبودم اما مهر 90 مرگتو دیدم.

نمی دونم چرا هنوز زندم!!!!؟؟؟؟

جواب

یه وقتایی میشه که یه سوالی توی ذهنته و اون قدر اون سوالو از خودت میپرسی ،اعصاب واست نمیمونه .بدبختی از اون جایی شروع میشه که نمی تونی بری ازخود طرف بپرسی.

این سوال عین چی مختو می خوره جالب این جاست که اصلا جواب برات مهم نیست .هرچی باشه برات فرقی نمیکنه.این حس بلاتکلیفی و سردگمی که ادمو عصبی میکنه.ادم فقط دوست داره جواب سوالشو بدون از روی فضولی ،کنجکاوی....... حالا جواب هرچی باشه چه فرقی میکنه؟مهم اینه که لااقل از اون بلاتکلیفی در میای.

انکار

خیلی چیزا رو نمیشه انکار کرد.

مثل این که یه روز رفت و دیگه برنگشت،این که دلم بی اندازه براش تنگ میشه ،نمیشه انکار کرد که خیلی خیلی خوب بود،نمیشه انکار کنم که ارزو دارم یه بار دیگه ببینمش،....

اما خیلی چیزای دیگرو هم نمیشه انکار کرد.

نمیشه منکر مرگش شد،نمیشه انکار کرد که دلتنگی من اونو برنمی گردونه،نمی تونم بگم هر ارزویی براورده میشه،نمیشه بگم یه روزی برمیگرده،والبته نمیشه انکار کرد که زندگی جریان داره،حتی بدون اون،حتی بدون من،حتی.........

اینجوری که باید خیلی چیزای جدید یاد بگیرم.همون طور که تو این نه ماه چیزای تازه ای یاد گرفتم.

حالا میفهمم که داغ ادم رو صبور میکنه.یه دیدگاه جدید ،فکر کردن به چیزایی که تا حالا به ذهنتم خطور نکرده،چیزای که برات بی ارزش بودن مهم میشن،یا یاد میگیری که از لحظه لحظه زندگی استفاده کنی،اشتباهاتو زود جبران کنی،دل کسی رو اسون نشکنی،تا میتونی خوب باشی و خاطر های خوب بسازی،.....برای این که نمی دونی قرار چه زمانی بمیری یا چه زمانی بمیرن.

روزای تلخ

اون روزا که یادم میاد حال عجیبی پیدا میکنم.همون حسا میاد سراغم،اضطراب وحشتناک،می خوام از ترس بمیرم.قلبم شروع میکنه تند تند زدن.همه صحنه ها همه حرفا و....با هم می ریزه تو ذهنم یهو سرم میخواد منفجر بشه.نفسم تند میره و یواش میاد انگاری می خوام خفه بشم.فکر های مختلف میاد تو ذهنم.اخرش این قدر به واقعیت نزدیک میشه که انگار داره دوباره اتفاق می افته.بعد از ترس واقعی بودنش چشمامو باز میکنم.به خودم که میام می بینم چشمام گرد شده از وحشت دوبرابر شده.

روزای تلخی بود که حتی فکر کردن و یاداوریش درست مثل همون موقع ازارم میده.روزای تلخ از دست دادن.ترس از دوری ،دل تنگی،ترس از زندگی که اون توش نباشه.

روزای تلخ نگرانی.روزای تلخی که به مرگ راضی بشی تا از همه این احساسا و تلخی ها خلاص بشی.

ای کاش هیچ وقت اون روزا رو تجربه نمی کردم.

یا لااقل کاش میشد از اون روزا هیچی یادم نمی موند.کاش...

هرگز

زندگی بارها منو زمین زده.بعضی وقتا بهتر بگم منو به زمین کوبیده.چیزایی دیدم که خیلی بد بود حرفایی که خیلی زشت بود، انتظاری که کشنده بود .....اتفاقایی که از شدت بد بودنش هر لحظه فکر می کردم الان میمیرم چون فکر می کردم بد تر از این وجود نداره.دلتنگی هایی عجیب و....

من هر دفعه تلاش می کنم بلندشم،بعضی موقع ها کم میارم،بعضی وقتا زمانی طولانی می گذره ،حتی ممکن چندین ماه لازم باشه برای این که دوباره وایسم.

اما هرگز،هرگز و هرگز اجازه نمی دم زندگی منو روی زمین نگه داره.

دوست

امروز یه چیز خیلی خیلی مهم فهمیدم .فهمیدم داشتن چند تا دوست واقعی که همیشه به فکرت باشن و خوبی و شادی تو رو بخوان خیلی خوبه.این که داشتن دوستایی که تو رو فقط واسه خوشی و تفریح نخوان،دوستایی که تو غم و درد و رنجت تنهات نزارن یه نعمت بزرگ.این که بدونی کسایی هستن که تو رو برای این خودتی دوست دارن نه این که بخوان اونی بشی که اونا می خوان.

منظورم دوستایی هستن که به معنای واقعی کلمه دوستت هستن یعنی دوستدارتن.نه این دوست نما ها که رفاقتشون در حد یه اس ام اس سه چهار روز درمیون و زنگ ماهی یه بار که اگه یه روز بیافتی بمیری هم نمی فهمن کی مردی!!اینایی که تا عاشق میشن فراموش میکنن رفیقیم داشتن.

امروز فهمیدم من چند تا این نازنین رفقا دارم.

در کل دم همه اونایی که از رفیقای با مرام روزگارن گرم.

کودکی

میشه برگشت به کودکی؟

به روزایی که ته ته غصه ات این بود که به خاطر نمره بدی که گرفتی تنبیه نشی؟به زمانی که چیزای واست ارزش بودن که الان بی ارزشن؟مثلا برات مهم بود که مامانت از دستت ناراحت نشه. نکنه که دیگه دوست نداشته باشه.این که اسباب بازی تو به دوستت بدی تا دلش نشکنه.این که به نوبت سوار تاب بشی تا حق دیگران و ضایع نکنی.به کسایی که به گردنت حق دارن احترام بزاری .کسایی که دوست دارن رو دوست داشته باشی وتمام تلاشتو برای راضی نگه داشتنشون بکنی.روزای که اگه روز مادر یا پدر یا تولد خواهر وبرادرت تنها چیزی که داشتی یه نقاشی بود در عوض از سر عشق بود نه وظیفه یا عادت.........

من عاشق اینم که کنار زمین بازی بچه ها وایسم و نگاشون کنم.عاشق اینم که گاهی بچه بشم باهاشون بازی کنم.میدونی وقتی نگاشون می کنم به چی فکر می کنم؟به این که چه قدر بی حاشیه ،بی درد و بی دغدغه ....چقدر راحت زندگی میکنن .چه بی دلیل هم رو دوست دارن.چه بی بهونه با هم همبازی میشن.معیارشون برای انتخاب هم بازیشون نه پول نه قیافه نه تحصیلات.....فقط براشون مهم که همبازیشون مثل خودشون عاشق بازی کردن باشه.

امروز ،این دنیا،این روزگار،چقدر کثیف،که حتی به اندازه بچه ها هم واسه هم دیگه ارزش نداریم.

تنهایی

بچه که بودم دوست داشتم همه کارامو تنهایی انجام بدم که ثابت کنم بزرگ شدم.اول خواستم تنهایی راه برم،غذا بخورم.بعد تنهایی برم پارک ،دوست پیدا کنم.بعد تنهایی برم مدرسه،خرید.....

اما الان به یه درک دیگه از تنهایی رسیدم.

حیف که ما ادما چیزی نمی فهمیم تا لمسش نکنیم ،تجربه اش نکنیم.من الان فهمیدم که تنهایی اصلا چیز خوبی نیست.تنهایی نشونه بزرگ شدن نیست،نشونه بی کس شدن.وقتی تنهایی، که کسی نیست تا با تو باشه.

من از عمیق ترین نقطه قلبم برای همه کسایی که تا حالا طعم تنهایی رو نچشیدن ارزو می کنم که همیشه این سوال که تنهایی چه شکلیه؟چه طعمیه؟توی ذهنشون بمونه.ارزو می کنم که هیچ وقت به جواب نرسن.اخه ما ادما چیزی رو نفهمیم تا لمسش نکنیم.......

کاش قدر لحظه هایی که تنها نیستیم رو بدونیم.....

زخمی

تا حالا شده یهو ببینی یه جای از بدنت زخم شده، کبوده؟اما اصلا یادت نباشه کجا ،کی،چه جوری،یا اصلا کی باعث شده که بدنت زخم بشه.!!!!

اما این دفعه یه زخم دیدم که با همیشه فرق داشت.

یهو دیدم دلم زخم شده،کبود.اما هر چی فکر می کنم نمی فهمم این زخم کجا ،کی،چه جوری،....اخه کی این بلا رو سر دلم اورده؟!

وقتی بدنت زخم می شه خود به خود درست میشه خوب میشه.

اما من این بار روحم زخمی،که هیچی درموردش یادم نیست!!!

راستی وقتی روح ادم ،دل ادم زخم میشه چه جوری خوب میشه؟اصلا خوب میشه؟

چرا؟؟!!

یه سوال دارم .

چرا..........................................؟؟؟؟؟؟!!!!!!


کاش یه نفر باشه که جواب همه چرا های عالمو بده.اون وقت چه قدر از مشغله های ذهنی ادم کم می شد.اون وقت ادما فرصت داشتن برای به چیزای خوب فکر کردن،حرفای خوب زدن.واسه همدیگرو دیدن،دیگران رو دوست داشتن.واسه خندیدن،قهقه زدن.واسه قشنگ دیدن،زیبا بودن.اگر فرصت برای این همه درستی ها بود شاید،دیگه کسی غلط نمی کرد،گریه نمی کرد،بد نمی کرد،زشت نمی شد.

شاید کسی.......

خاطرات

من گرفتن فیلم و برای ثبت خاطره ها خیلی بیش تر از عکس دوست دارم .وقتی از یه اتفاق عکس می گیرم یه لحظه خاص رو ثبت می کنم تا هر وقت که نگاهش می کنم یاد اون اتفاق بیافتم اما وقتی از یه اتفاق فیلم می گیرم دارم تمام ثانیه ها رو ثبت می کنم با دیدن اون فیلم تنها اون اتفاق برام یاد اوری نمی شه بلکه تمام ادما با تمام خصوصیاتشون میاد تو نظرم.خنده ،گریه ،صدا،طرز حرف زدن ،شوخی کردن،حتی مدل حرکت دستو ........

و این احساس وقتی خیلی خاص می شه که مدت هاست کسی رو که توی فیلم هستش ندیدی .دلت لک زده واسه صداش واسه حرف زدنش واسه خنده هاش که ناخواسته مجبور می شدی باهاش بخندی واسه تمام رفتار های حتی خیلی خیلی کوچیکش.

اون وقت از دل تنگی زیاد دوست دارم سرمو محکم بکوبی یه جای که دیگه هیچی نفهمم که نفهمم اون نیستو من هستم اون نیست و تنها چیزی که ازش مونده یه عالمه خاطره یه عالمه عکس وفیلم.که نمی دونم باید باهاشون چیکار کنم؟؟!!

بعضی وقتا می گم کاش با فشار دادن یه دکمه تمام خاطراتی که نمی خواستم پاک می شد اما وقتی تنها چیزی که ازش دارم خاطرهست..............

سرنوشت

نمی دونم واقعا سرنوشت ،تقدیر ،قسمت ،مصلحت هیچکدوم وجود داره یا نه؟

این که می گن خواست خدا یعنی چی؟

اصلا ما از کجا باید بفهمیم خواست خدا چیه؟وقتی میگن هر چی قسمت باشه.منظور چی ؟کی قسمت و تعیین می کنه ؟ما ادما که هر وقت بخوایم هر کار که دلمون بخواد می کنیم .

اخه خواست خدا و مصلحت با یه تابلو تو گردنشون که اسمشون روش نوشته شده باشه نمیان سر راه ما تا اونا رو بشناسیم و بدونیم مصلحت ما تو چی قرار داره!!!!!!

یه جمله معروف میگه:درد من تنهایی نیست .بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت،بی عرضگی را صبر،و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می دانند.

اصلا نمی دونم این جمله درست یا نه؟

با من سفر کن

گاهی اینقدر دلتنگت هستم که دلم می خواهد نامت را پشت هم و بی فاصله بر روی کاغذ بنویسم.

اما مگر با کاغذ می شود زندگی کرد؟

می خواهم به جایی سفر کنم که می گویند شهر عشق است و جای عشاق.از تو خواهش می کنم با من سفر کن تا دلم را پیش تو جا نگذارم .مگر می شود در شهر عشق بی دل عاشقی کرد؟

این روز ها درونم را هر چه جست و جو می کنم چیزی جز یک حفره تاریک و ژرف نمی بینم.نمی دانم چرا!!!اما تمام چیز های اطرافم در حاله ای از غبار قرار گرفته اند.

و تنها چیزی که برایم واضح مانده تنهایی من است.

تکیه گاه من

یه چیزی که هیچ وقت فکرشُ نمی‌کردم به این زودی بهش برسم این بود که تو این سن بشینمُ گاهی ناخودآگاه نفس‌های عمیق از ته دل بکشم... واسه کشیدنشون حالا زود بود ...!!!! خـــــیــــلی زود

هنوز هم دلم تنگ میشود برای محض حرف زدنت و برای تکیه کلامهایت که نمی دانستی فقط کلام تو نبود من هم به آنها تکیه داده بودم...