انگار کلمات از دهن من بیرون اومده!

میگفت دوست دارد از برادرش حرف بزند اما آدمها میروند در فاز ناراحت، دست و پا میزنند که بحث عوض شود. فکر میکنند غمگینی که یادش افتاده‌ای، یا یادش غمگین میکند. میخواهند فورا حالت را عوض کنند.

.

درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگی‌ات بوده، ذهنت ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف میزنی فکر میکنند از فقدانش میگویی. فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفته‌ای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه میرسد و همه‌چیز را بو میکند و میلیسد. این است که دیگر او را از حرفهایت هم حذف میکنی. تا فقدان کامل شود...»


مرضیه رسولی