قوی باش

تظاهر به قوی بود از قوی بودن خیلی سخت تره!

برای همین من تصمیم گرفتم بینشون دومی رو انتخاب کنم.

زندگی و شرایط رسید به یه حد از درموندگی که من دیگه نتونستم ادای ادمای قوی رو دربیارم مجبور شدم واقعا محکم باشم و این پروسه مراحل مختلفی داشت.اول خوب شکستم ...باور کردم و پذیرفتم که دیگه اوج بیچارگی من در سنی که کمتر از دو دهه از عمرم گذشته رسیده و بعد از یک دوره افسردگی که خیلی تو جامعه ما جدی گرفته نمیشه و درمان نمیشه وارد مرحله ی بیتفاوتی شدم.هر چیز ریز و درشتی اهمیت خودشو از دست داده بود از جمله خودم و همه ی متعلقاتم .هیچ اتفاقی نه خوشحالم میکرد نه ناراحت.بعد سعی کردم  کم کم نرمال بشم از سکون خارج بشم احساساتم برگشت اما تحت کنترل خودم.من به مرور تبدیل به یه ادم قوی شدم که دیگه لازم نبود نقش ادمای قوی رو بازی کنه .

حالا دیگه تو موقعیت ها استرس نمیگیرم بیش از حد هیجانی، غمگین یا شاد نمیشم هول نمیکنم و دست و پامو گم نمیکنم حالا من تو حضم مسائل و اتفاقات سریع تر عکس العمل نشون میدم.راحت تر راه حل پیدا میکنم .حالا من از یک ادم احساسی تبدیل شدم به یک ادم منطقی .و شاید خیلی چیزای مفید و خوب دیگه به دست اوردم.در کنار همه ی اینا هنوز اسیب پذیرم چون هیچکدوم اینا اصولی و علمی پیش نرفته و افسردگی در من نهادینه و نهفته س و گاهی سرباز میکنه.

حالا بعد از چند سال اطرافیانم بهم میگن "مگه تو قلبم داری؟" "سنگدلی"،"بی احساسی"،"خودخواهی" "سردی،احساساتتو بروز نمیدی"

ولی هیچکی یادش نمیاد اون دختر بچه ای رو که سواد نداشت و نامه عاشقانه خط خطی میکرد،هیچگی یادش نمیاد که قلبش کف دستش بود واسه یه تاپ مراسم ختم میگرفت عکسشو نقاشی میکرد واسه یه چادر عربی ذوق مرگ میشد.از تصور زمین خوردن مامانش ،تو دستشویی  یواشکی گریه میکرد.

کسی نمیگه چی شد که اینجوری شد؟چی شد اون آدم تبدیل شد به این بی احساسه خودخواه مغروری که میگید؟

اصل بقا اینو میگه:

اون آدم مجبور شد خودشو سازگار با محیط کنه تا نمیره.