آن روز...

مشتی خاک شَتَک میشود به آسمانو زنی از حال میرود.

دختری زجه موره میکند . به صورتش خنج میکشد و رد چهار ناخن بلند روی صورتش خراش می اندازد.خاک و غبار آمیخته شده است با سیاهی مانتوی بلند و شال مشکی اش 

مردی میانه سال سیگاری میگیراند و بغضش را با دود سیگار مزه مزه میکند و بازدمش را با دود پرت میکند در هوا پیراهنش بوی خاک و عرق و توتون سوخته میدهد مرده میانه سال از گوشه لب ها سیبیلش را میجود که گریه از چشماها به بیرون نتراود

بوی کافور میاید رد کافور روی بینی جنازه ای که توی قبر خوابیده مانده صورت سفیدی از زیر پارچه ای سپیدی پیداس روی صورت کافورِ ماسیده با خطوط چهره در هم تنیده شده اند کنار پیله ی چشم ها کافور آماس شده و روی پیشانی کُپه ای از کافور هنوز باقی ایست توی دهان خورده خاکی ایست که تربت کربلاست و به نیت تبرک گذاشته اند در دهان میت از لای پنبه های دور کفن کبودی به چشم میخورد

آن چشم های سیاه که مستوری و مستی را در خود جمع کرده بود چقدر حجب و حیا داشت!

حجله گذاشته اند سر کوچه الرحمان میخوانند اسفند و کُندُر میسوزانند داماد شده ای انگار...

بیچاره مادرت .... بیچاره مادرمان...

 پ.ن:با اندکی تغییر #محمد_امین_چیتگران