16 دی

بچه که بودم،وقتی میگم بچه بودم یعنی از وقتی یادمه.همیشه منتظر بودم که اطرافیانم به عنواین مختلف سورپرایزم کنن برام لذت بخش بود اینکه اونقدر مهم باشم که برام انرژی و زمان صرف بشه حالا این سورپرایز کوچیک یا بزرگ فرقی نمیکرد اما همیشه دوست داشتم این حسو.وقتی نزدیک تولدم میشد تبدیل به یه کارگاه نکته سنج و ریزبین میشدم که از هر رفتار خانوادم برا خودم داستان میساختمو و یه جوری ربطش میدادم به اینکه دارن برای من برنامه ریزی میکنن بعد خودمو میزدم به اون راه که نفهمیدم مثلا....یکی دوباری این تئوری تبدیل به واقعیت شد اما در نود و نه درصد مواقع تمام افکار من توهمات ذهن کودکانه ام بود نه اینکه برام تولد نگیرن هرسال تولدم  رو جشن میگرفتیم اما سورپرایزی در کار نبود بعدتر دیگه منتظر نبودم غافلگیر بشم.

 امروز تولدم بود حتی انتظار هیچ تبریکی هم نداشتم، منتظر نبودم و راستش دلمم نمیخواست... میخوام بگم از یه جایی به بعد ...

حقیقت حرف زیاد دارم اما حوصله یاری نمیکنه خودتو گرفتین دیگه مطلبو؟ حله.