هومن شریفی

زندگی چیز مسخره ایست

درست وقتی کار کردن با چاقو را تمام و کمال یاد میگیری

مست ترین دشمنت را با حرفه ای ترین تفنگ رو به رویت میگذارند...


آنوقت تو میمانی و یک تن زخمی و خدایی که به داد سوال هایت نمیرسد...

پیش خودت از تمام احتمال ها خط میخوری...

که کجای دنیا سکه ای هست که اختیار شیر یا خطش به خوش تقدیری های توست...

از آدم ها گله داری درست به همان اندازه که حالشان را میپرسی...

از تمام عکس های خانوادگی فرار میکنی...

از تمام سکس های یک شبه...

که تا خود صبح در تن یکی از تنهایی

دلت را بگیری

به دور ترین نقطه ی سقف خیره شوی

در خود گریه کنی تا صدای خنده هایی که تحویل هم خوابه ات میدهی بهم نریزد...

به خودت میپیچی

زیر حمام تا میتوانی میمانی...

تا نه صدای مادر گناه نکرده ات،نه نگاه پدر ریز بینت

به آشفتگی هایت نیفتد...

کاش خدا همین اتاق یک تختخوابه را هم از تو نگیرد ...

همین آهنگ های مستعمل را...

همین تاریکی چشم چران را...

کاش دوباره باور نکنی ایستادن روی پاهای بی کسی ات،به تمام شب نشینی ها شرافت دارد...

کاش دوباره از کافه ها ناامید نشوی که باز به کافه ها پناه ببری...

تنها میزت را عقب تر انتخاب کنی

که پشتت به این همه قهقه های بی خبر از تاریخ انقضایشان باشد...

حالا تو طفره برو...

از همه صفت هایت...

دنیا یه سره میرود سر اصل مطلبت...

گرگی که خودش را گاز گرفته...

پاندایی که دنیا را سیاه و سفید میبیند...

نهنگی که از شدت بی جزیرگی محکوم به زندگیست...

خرگوشی که از سقوط اشک هایش سریعتر میدود...


زندگی چیز مسخره ایست

دلت را بگیر و تا میتوانی بخند...

دلت را بگیر و تا میخواهد گریه کن...

اخرش جهان به پای اعتقادش پیر خواهد شد...

فیلسوف ها در رختخوابشان خود را نقض خواهند کرد...

شاعر ها در معشوقه ای فرضی تر از همسرانشان می نویسند...

و مقدار درد ها ثابت است

تنها از شانه ای به شانه ای دیگر منتقل میشود...