میتونی همچین حسی رو تصور کنی؟

خودتان را بزارید جای آدمی که ویروسه کوفت گرفته و به شدت بد مریضه ،گلو درد،تب و لرز،آبریزش،کوفتگی،سر درد و ده درد دیگر...شپش تو جیباش بالانس میزنه (به دلایلی غیر قابل ذکر حتی) و به همین دلیل و دلایل دیگر دکتر نرفته.

بعد حالش بد و بدتر بشه و هیچکی به جز دوستش حتی از حالش باخبر نیست بعد همین دوست تصمیم میگیره به زور ببرش دکتر. این فرد از روزها قبل با این فکر که چه قدر تنهاست و احساس داشتن هیچ تکیه گاهی رو نمیکنه و چقدر بدبخته و چقدر حس مرگ داره صبحاشو شب کرده و شباشو صبح و همینطور که باز هم تو همین فکر بوده و تو راه دکتر بوده یه آدم روانی و بی همه چیز با سرعت صدتا از فاصله ی ده سانیش رد میشه و از شیشه ماشین کیفشو می قاپه و همه ی دارو ندارشو و مدارکشو میبره و با سرعت نور تو افق محو میشه.

و همه ی لحظه هایی که داره توی کلانتری صورت جلسه پر میکنه و همه لحظه های احساس تنهایی میکنه و همه ی لحظه های که باید احساس کنه پشتش گرمه و نمیکنه که هیچ بدتر زخم زبونم میشنوه ، خودشو با خیلیا مقایسه میکنه و از خودش میپرسه آیا لایق این شرایطه ؟آیا در حق کسی کار غیر انسانی انجام داده؟آیا رفتاری متقابل با کسی داشته؟و سرشو به نشونه نه تکون میده و با خودش فکر میکنه:"چرا؟"

حالا حال همچین فردی را تصور کنید!