خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

همیشه گفتم که وقتی فکر میکنی رابطه ای ،کاری،جریانی تمام شده باید گذاشت  رفت و دیگه برنگشت!

اما خیلی وقتا هست که نمیتونم اینکارو بکنم.خیلی وقتا میدونم راهی که میرم غلطه اما بازم میرم،پای عواقبش وایمیستمو میرم تا تهش.

بعضی وقت ها هست که نمیخوای جریان یه دوستی عوض بشه و تمایل پیدا کنه به سمتی دیگه اما به قدر کافی قدرت مانور تو اون جریان رو نداری کنترل از دست تو خارج میشه و توهر چقدر سعی میکنی سکان رو محکم نگه داری فایده ای نداره حالا اگه نهایتا تلاشات جواب بده و جریان برگرده به حالت اول دیگه فایده ای نداره.چون یهو میبینی هیچ چیز مثل اول نیست حتی اگه تو مثل اول باشی! میبینی طرف عوض شده آدما و شرایط عوض شدن ،اتفافاتی افتاده که نباید! و دیگه نمیشه مثل گذشته ادمه داد چون اونا نمیتونن حتی اگه تو بتونی!

دقیقا همینجاست که خارش گلو میگیری و با خودت فکر میکنی.یعنی این جریان دوستی قابل احیاست یا دیگه کاری از دست هیچکی بر نمیاد و فقط باید برای برگشتن اعلائم حیاتیش دعا کرد؟

یا باید قید همه چیز رو زد و رفت!


*اینکه میگن همیشه که باشی دلشونو میزنی راسته.هر وقت بهتون گفتن آدم پایه ای هستی بترس از روزی که پشت سرت بگن آویزونه بعله،اینجوریاست....

**یه متنی میخوندم یه قسمتش این بود که کلا خیلی وصف حاله:

(همیشه در زنگی ما یک‌نفر آمده هر چه دوست و آشنا داشتیم‌ جمع کرده برده.دوست و آشنا های ما هم همیشه اماده ی جمع شدن و برداشته شدن و برده شدن هستند.اصلا هر کا با ما دوست میشود یک دوستی صمیمانه تر با یکی از دوستانمان اشانتیون داریم‌ برایش.بعد کلا قضیه دوستی ما میشود فرعی و آن دو نفر میشوند زوج رویایی.)

از وبلاگ تانزانیا