یک چیزهایی در من مُرده است...

این روزها بوی کاج میدهم

بوی چوب

این روزها نه میگذارم کسی از نزدیکیم رد شود

نه مسیرهای پر رفت و آمد را انتخاب میکنم

سرم را بالا میگیرم

میبینم

اما نگاه نمیکنم

در میان زرق برق ویترین مغازه ها

میان همهمه ی عابر ها

راه میروم

راه میروم

راه میرم

و همه چیز در پس غباری سنگین کدر میشود

جز موسیقی در حال پخش...

و با خودم فکر میکنم

این منم!

حساس ترین آدم دنیایم

که تبدیل شدم به بیتفاوت ترین و بیخیال ترین آن!

چرا در حوالی من "هیچ چیز" دیگر "مهم" نمیشود؟

تلخ است

و مرا هم تلخ میکند

نگرام که از این تلخی

لذت میبرم!