جنگجوی اژدها

میگفت باید خودت را برای ضربه خوردن آماده کنی...میگفت هر انتخابی که داشته باشی چه مصمم بگویی "آره" چه یک پا بایستی و بگویی"نه"دو سرش برای تو سوخت است...او میگفت،و من خودم را برای کبریت کشیدن به هستی ام آماده میکردم...میگفت حتی اگر تصمیمی درست بگیری سالها بعد بسته به رضایتت از اوضاع شاید پشیمانی بیاید سراغت...او میگفت و من فکر میکردم به اینکه اگر کاری درست باشد تا ابدِ دنیا هم که بگذرد میشود برایش دلایل قانع کننده پیدا کرد!

میگفت هر کدام از دردهایت کافیست برای فلج کردن یک زندگی و او برایت از درد چیزی کم نگذاشته است....این ها را او میگفت،و من انگار که بعد از مدت ها در یک جای غریب و دور افتاده آشنایی را دیده باشم در دل اشک میریختم از حظورش،از حرف هایش،از درک کردنی و فهمیدنی که در طی این مدت به ندرت حس کرده بودم و بی رو در وایستی چقدر بد محتاجش بودم....این که کسی بفهمد چقدر درد میکشم...که ته دلم‌سیاهه عزا بسته ام اما چاره دیگری ندارم. اینکه کسی بفهمد دارم خودم را برای ضربه خوردن،زمین خوردن،نادیده گرفته شدن،پس زده شدن،ترد شدن،تنها شدن،نابود شدن،مردن! آماده میکنم.اینکه احساس کنم کسی میفهمد پشت چهره آرامم پشت سکوت لحظه هایم چه میگذرد و چه خواهد گذشت...

من به مانند جنگجویی میمانم که خودش را برای نبردی آماده میکند که میداند حریف قدر تر از آن است که شانسی برای برد داشته باشد!

خالی کردن میدان اما از دست دادن عزت،شرف و مردانگیست!