چیز خاصی نیست...

یک روزایی هست که تنت مدام مور میزند...

نه هوا سرد است.

نه چندشت میشود.

نه هیچ چیز دیگر.

فقط همش یخ میکنی...

تمام تنت یک حسی پیدا میکند که انگار هی روح از بدنت خارج میشود و برمیگردد!

حس مرگ دست میدهد به آدم...

مدام نوک انگشتانت گز گز میکند...

یک روزهایی صدبار،هزار بار میمیری،اما نمیمیری...

سینه ات سنگین میشود...

نفس ات سخت میرود و میاید...

و این مابین گه گاهی قلبت تیر میکشد...

انگار کسی گرفته باشدش میان مشتش و از سر بیکاری گاهی میفشاردش...

ذهنت متمرکز نیست...

فکرت این شاخه آن شاخه میکند...

چیزخاصی نیست.

فقط،

یک روزهایی حالت خوب نیست...

همین.