پاییز...

پاییز فصلی است که مرا دچار دوگانگی میکنه.

تکلیفم با دیگر فصل ها مشخص است.

مثلا میانه نه خوب نه بدی با تابستان داشتم اما حالا تکلیف را یکسره کرد و مرا از خودش بیزار!

اما پاییز...

پاییز را هم عاشقم هم متنفر!

یک حسی کشدار کشنده ای دارد وقتی چیزی را،کسی را،هم دوست داشته باشی هم نه.یک حسی که رخنه میکند در بند بند وجودت!

فکر میکنم زمانی این اتفاق می افتد،که در آن هنگام که دوستش داری از جانبش به تو رنج و عذاب وارد شود.زمانی که دوستش داری تو را برنجاند.زمانی که فکر میکنی با او در گیر و دار خوشی هستی زخمی بهبود نایافتنی را به قلبت بزند...

پاییز در زمانی که من عاشقش بودم و روزاهایی شادی را درش سپری میکردم مرا غرقه در مصیبت کرد!بعد تر به من نعمتی بخشید و حالا....

نمیدانم این بار برایم چه در چنته دارد اما منتظر آمدنش هستم.

که طعم از حد گذارنده ی گس و تلخ این تابستان،حتی به مزاج منی که اینطور میپسندم هیچ جوره خوش نمی آید!

میدانم،

بیزارم،

اما قسمتی از من که دوستش دارد چه؟!