سال بلوا/عباس معروفی

*دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم....

*سالها بعد فهمیدم مردا همه شان بچه اند اما بعضی ها ادای آدم بزرگ ها را در می آورند و نمیشود بهشان اعتماد کرد،به خودشان هم دروغ میگویند...

*ای خدای قهر و آشتی چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهایت را شانه کنم؟ای خدایی که هرچه دست نیافتنی تر،خداتر!

*مگر نمیشود آدم سال های بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟

*هر جنگی به خاطر صلح درمیگیرد و هر صلحی مقدمه ای ست برای جنگ.

*تقدیر اسب رم کرده ای ست که نمیشود بهش دهنه زد...

*زن ها همیشه مادرند و مرد ها بچه...

*پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده اما پشت سر هیچ زنی ،هرگز مردی نیست...

*گفت:"میدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟"
گفت در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند.مرد دست هایش به کار بود،تکه نخی را با دندان کند،به زنش گفت بیا این را از لبم بردار و بینداز.زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود.آمد که نخ را از لب های مرد بردارد،دید دستش بند است،گفت چکار کنم.ناچار با لب برداشت،شیرین بود.ادامه دادند...