بگو خُب

اون روزی که انداختم تو سرازیری خیابون اصلی و بیخیال منتظر تاکسی موندن شدمو خوب یادمه.

من همه روزا خوب یادم میمونه(من آدم خاطره بازیم.من آدمی هستم که حتی حرفا و جمله ها با رعایتِ طرز و لحن بیانشون یادم میمونه!چشم و ذهن لعنتی من یه دوربین فیلم برداری لعنتیه که تمام زاویه های لعنتی اتفاقای لعنتی رو ثبت میکنه!)

اون روزی که با "میم" و "سین" دالون بهشت قرار داشتمو خوب یادمه.

اون روزی که بین گام های بلند و تندم اومدی.

اون روزی که پشت عینک دودیم ظاهر شدی.

اون روزی که بهم در عطرتو دادی!

اون روزی که بین آواز خوندم اومدی.

یادمه چی میخوندم:

(پروردگار مست که مست از شراب شد.

کار از همان دقیقه اول خراب شد.

آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان.

آدم نشد که مایه رنج و عذاب شد.)

یادمه چی پوشیده بودم.

چی پوشیده بودی.

و حتی یادمه از زیر کدوم درخت داشتم رد میشدم وقتی برای اولین بار وارد دنیای من شدی(هرچند هیج وقت سر این مسئله توافق نداشتیم تو درخت دیگه ای رو نشون میدادی وقتی میخواستی بگی منو اولین بار کجا دیدی اما انگشت اشاره تو مثل من به سمت درختا نبود شاید من تنها دیونه ای باشم که روی درختا نشونه میزارم مطمئنا تو وقتی میگفتی: «اونجا همو دیدیم.» داشتی خیابون،جدول،آسفالت یا یه همچین چیزایی رو نشون میدادی یا حتی خیلی کلی تر مثلا:انبوهی از اجسام و جانداران بی حرکت رو با انگشت نشونه میرفتی)

خیلی چیزای دیگه هم یادمه....حرفات....کارات....صدات....نگات.....

هایلات من از اون روز این جمله ست:«اگه بگی برو،میرم.»

انموقع گفتم: «برو»

نرفتی....و رسید به اینجا......

یه اشتباه رو دوبار تکرار نکن!

این بار،امروز،بازم میگم: «برو»

«بگو خُب»