چه بچه حرف گوش کنی هستم من;)

هر وقت میافتم به جون اتاق و وسایلم اون حس خاطر باز و نوستالژی به شدت قوی من بیدار میشه.در حین کار میبینم گاهی دارم میخندم و گاهی بغض میکنم و اشک تو چشام جمع میشه.بستگی به این داره که قاطی خرتو پرتام چی پیدا کرده باشم وسط نوشته هام چی خونده باشم.بستگی به این داره که منو پرت کنه به چه زمانی و چه خاطره ای این مدت به توصیه "سرباز"  کلی چیزمیز دور ریختم کلیاشونم جعبه کردم گذاشتم کنار اما چیزی که منو به این خرتو پرتا گره میزنه اختلال احتکار نیست! یه عالمه خاطره ارزشمنده که نمیتونن تکرار بشن!

شاید یکی از ارزشمند ترین دارایی هایه من خاطراتم باشن!