همه ی آن چِله گرفتن هایه مادرت،دعا خواندن ها،نذرو نیاز ها....
همه آن روزهایی که مادرت خانه نشین و محکوم شد به یک گوشه بی حرکت درازکش بودن به عشق آنکه تو را در وجود خود پروش دهد به عشق آنکه رشد کنی بیایی به این دنیا بشوی همه ی زندگیش،پسر در دانه اش.
همه ی آن روزهایی که مادر من ،مادربزرگ تو مسئولیتی چندین برابر مادری برعهده گرفت و شد پرستاری دلسوز،صبور،نگران،پر از اضطراب و تشویش برای اولین نوه اش برای تنها امید تازه اش به زندگی بعد دایی محمودت.
همه ی آن لحظه هایی که تو عجله کردی برای آمدن و جان یک جماعت به لبشان رسید تا سالم به دنیا بیایی و چقدر برایت ختم امَّ یُجیب گرفتند.
همه ی آن روزهایی که تو و مادرت توی بیمارستان بستری بودید و درد پایش که از همان چهار پنج ماه درازکش بودن دچارش شده بود امانش را بریده بود.
همه ی آن گریه هایت،خنده هایت ،بزرگ شدنت همه ی آن روزهایی که برایت تعریف خواهم کرد.
همه ی این روزها را به خاطر خواهمسپرد.