برای ابوالفضلم خواهرزاده ی عزیزم

همه ی این روزها را به خاطر خواهم سپرد.نه فقط برای آنکه جزئی از زندگیم هستند برای آنکه روزی بنشینی رو پاهایم و از گذشته ها بپرسی و من برایت داستان تو و تولدت را بگویم.که بدانی تو امیدی شدی برای زندگی دوباره که حواست باشد چقدر مهم هستی که بدانی چقدر سخت و سنگین است مهم بودن!!

همه ی آن چِله گرفتن هایه مادرت،دعا خواندن ها،نذرو نیاز ها....

همه آن روزهایی که مادرت خانه نشین و محکوم شد به یک گوشه بی حرکت درازکش بودن به عشق آنکه تو را در وجود خود پروش دهد به عشق آنکه رشد کنی بیایی به این دنیا بشوی همه ی زندگیش،پسر در دانه اش.

همه ی آن روزهایی که مادر من ،مادربزرگ تو مسئولیتی چندین برابر مادری برعهده گرفت و شد پرستاری دلسوز،صبور،نگران،پر از اضطراب و تشویش برای اولین نوه اش برای تنها امید تازه اش به زندگی بعد دایی محمودت.

همه ی آن لحظه هایی که تو عجله کردی برای آمدن و جان یک جماعت به لبشان رسید تا سالم به دنیا بیایی و چقدر برایت ختم امَّ یُجیب گرفتند‌.

همه ی آن روزهایی که تو و مادرت توی بیمارستان بستری بودید و درد پایش که از همان چهار پنج ماه درازکش بودن دچارش شده بود امانش را بریده بود.

همه ی آن گریه هایت،خنده هایت ،بزرگ شدنت همه ی آن روزهایی که برایت تعریف خواهم کرد.

همه ی این روزها را به خاطر خواهم‌سپرد.

http://s5.picofile.com/file/8121382976/PicsArt_1398525941887.jpg