آخرشم هیچی

وقتی خوشحال یا ناراحتم مینویسم، وقتی هر اتفاقی جریان عادی احساس و زندگیمو عوض کنه مینویسمش تا تخلیه بشم.

وقتی خوشحالیم تو کالبد بدنم نگنجه وقتی غمو غصم به روحم فشار وارد کنه مینویسم تا از حجم احساساتم کم بشه.

اما بعضی وقتا یه حس هایی رو تجربه میکنم که نه جسمم نه روحم نمیتونه تحملشون کنه. بعد که میخوام بنویسمش میبینم بر خلاف همیشه که نوشتن برام آب رو آتیش بود میشه نمکه روی زخم که هر کلمش مثل چاقویی کند عمل میکنه،که روحمو نمیبُره بلکه ذره ذره خراش میده.

از همونایی که خودتو میزنی به همون راه که ازش خلاص شی و نمیشه.

از اونایی که یه جایی حک میشه رو فکرت رو قلبت رو....

از همونایی که شروع میکنی به گِلِگی پیشه خدا که چرا هیچ وقت هیچ چیز نمیشه صددرصد دلخواهِ تو!!که چرا همیشه باید یه جایه کار زندگیت بلنگه!!

از همونایی که نمیتونی بگیشون

همونایی که نمیتونی بنویسیشون

فقط میتونی بهشون فکر کنی و فکر کنی و بریزی تو خودت،آخرشم

هیچی.