مدادرنگی

بیکارو بی حوصله نشسته بودم کنار میزم و توی کمد سَرَک میکشیدمو بی انگیزه وسایلو جا به جا میکردم. دستم رفت طرف جعبه بزرگ و قرمز مدادرنگی خواستم بزارمش طبقه ی پایین که از دستم افتادو همه مداد رنگی ها ریخت بیرون.نشستم ، برای چند لحظه ای فقط نگاه کردم داشتم به این فکر میکردم که خیلی وقتی نقاشی نکردم سرمو چرخوندم طرف طرحی که خیلی وقت پیش زده بودم چند سالی میشد.تک تک اجزای اون نقاشی رو بررسی کردم. نقاشی که با همین مدادرنگی ها کشیده بودم.یه تار یه تنگ ماهی یه فانوس یه ساعت کوکی یه گلدون پر از رز های زرد که همگی کنار هم روی میزی با طرح بته جغه با سلیقه چیده شده بودن و قابی که با خط خوش شعری زیبا رویش نوشته شده بود.این تعریف از تصویری بود که به تصویر کشیده شده بود شاید چیزی که من کشیدم به این قشنگی نباشه.

دوباره نگاهم رفت سمت مدادرنگی هایی که روی زمین ریخته بود.صدای بهم خورد مدادرنگی جز صداهایی که توی زندگی منو به وجد میاره و صدای کشیده شدن سر مداد روی کاغذ به نظرم جر آرامش بخش ترین صدا هاست.

همه ی مداد رنگی هارو با حوصله گذاشتم توی جعبه و در کمد رو بستم.

انگار یه چیزی توی وجودم دوباره زنده شد.دلم میخواد دوباره نقاشی کنم.