نماز باران

*وقتی خورشیدوار بتابی

آدم های شهر

دلشان برای هوای بارانی

لک میزند.

(یه چیزی از خیلی وقته پیش توی ذهنم بود که این نوشته اومد.یادم نیست جایی شدنیدم یا چیزی خوندم یا فکر خودم بوده.برای همین نمیتونم بگم صددرصد این نوشته ماله من هست یا نه.تا حالا شده اینطوری بشی؟)


هذیون:چراغای خاموش ID رو میبینم.چراغایی که میدونم همین الان دارن جایی دیگه رو روشن میکنن. شروع میکنم با خودم حرف میزنم.حرفایی که کسی جوابی بهشون نمیده.

پ.ن:بطری آبو یه نفس سر میکشم.شاید به فرو بردن بغضم کمک کنه.