این روز ها...

این روزها،قلم و کاغذهای دفترچه ی قرمز رنگم،تنها گوش های شنوا و صبوراند.گوش های بدون قضاوت،گوش هایی که انچه مینویسم را درک میکنند و میفهمند،نه انچه به نفعشان است،یا دوست دارند. گوش هایی که از هر حرف بی قرضم برداشت های متفاوت نمیکنند.

اما...

دریغ!!

که گاهی قلم را تاب بعضی از دردها نیست.

گاهی تنها باید درد ها را درون سینه خفه کرد .گاهی هیچ الفبایی گنجایش زخم های خورده بر قلب را ندارد.

مینشینم،

ساعت ها،

به خودم که میایم،میبینم من هستم و مشکی قلم، که حتی خطی بر سفید کاغذ نیانداخته.

این روزها علاقه ی عجیبی به صرف افعال پیدا کرده ام،ان هم از ریشه ی،رفتم،رفتی،رفت.

از جنس عبور کردن.

خاصیتش "دلتنگی"، نوشدارو "صبر".

جایی خواندم«دلتنگی دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست»

مانده ام که اشتباه بود ،یا عین درستی!!

داغ های دلم که تازه میشود،میزنم به بیراهه. میدانم،درد این روزها ربطی به دلتنگی خواهر برای برادرش ندارد. اما چه کنم، زل میزنم به چشمان زیبایش ،درد و دل خواهرانه میکنم،نگاه های برادرانه میبینم.

کمی ارام میشوم.

این روزها،

این "این روزها" که میگویم روزگاری است که بر من میگذرد. نه این چند روز سپری شده در دنیای کوچک خاکی.

داشتم میگفتم

این روزها،منم و دل نوشته روی نوشته که به محض تاریخ خوردن زیرشان عاقبتی جز اتش فندک یا چروک حاصل از خشم احساسم ندارند.

که در اخر کاغذی میشوند،میان مشت های در هم گره خورده ام.

دل نوشته های خوانده نشده که شاید بهتر بود نوشته هم نمیشد.

خلاصه دلیل نبودنم بغض هایی است که نمیخواهم کسی جز خودم سهمی از انها داشته باشد.

برای انکه کامتان را شیرین میخواهم و دلتان را شاد.