فاتحه

از خواب که بیدار شدم،یه نگاه انداختم به گوشیم.

هیچ،

نمیدونم چرا هر روز صبح قبل از هر چیز این کارو میکنم وقتی همیشه تنها چیزی که نصیبم میشه "هیچ" هستش.گاهی از این که برام پیام تبلیغاتی میاد تعجب میکنم!!توی دلم بهشون میگم«اخه تو دیگه چرا؟!چرا مثل بقیه نیستی تو؟!»

بلند شدم رفتم یه دستی به سرو صورتم بکشم.چقدر اب سرده!!تا مغز استخونام تیر کشید!به خودم تشر زدم«هر روز صورتتو با اب گرم میشوری عین خیالت نیست حتما باید اب گرم کن خراب بشه قدر عافیت بدونی دختر»(از اون حرفا بودا)

وقتی داشتم صورتمو خشک میکردم دوست نداشتم حولمو از رو صورتم بردارم،گرم بود اخه.خلاصه به هر سختی بود دل کندم ازش.

رفتم جلوی اینه اتاقم.

وای!!!

خدایا!!!

این چیه؟؟!!

بی معنا ترین و بی مفهوم ترین نگاه خودمو تو اینه دیدم.نگاهی که تا به امروز ندیده بودمش!

هیچ،هیچ چیز توی نگاهم نبود.

و به نظرم این اصلا خوب نیست.وقتی حتی توی نگاهت چیزی برای گفتن نداری باید فاتحه چشم و دل و لحظه هات و...... همه رو با هم بخونی.

اینه که الان نشستم به فاتحه خوندن.