بهانه گیر شده ام

روزی که فهمیدم رفتی،که نیستی انقدر تصور و حضم اتفاق برام سخت بود که حس جنون داشتم ،حاضر بودم این حس تموم بشه حتی با مرگم .بیشتر نمیگم چون غیر قابل وصفه و توانایی تداعی خاطرات ناخوش رو ندارم.اما جدا از همه این ها وحشتی توی وجودم افتاد از ترس نبودنت از ترس زندگی که تو نباشی و فکر میکردم بدون تو ممکن نیست....

کمی قبل تر حسی مشابه را تجربه کردم نه خیلی شبیه ولی نزدیک.باز هم ترس از دست دادن کسی در دلم اشوب کرد.

چه حکایتی است "رفتن" که از هر نوع که باشد کار خودش را میکند .میشکند بودن ادمی را ،خرد میکند ارامش لحظه را، له میکند امنیت را....

دوباره امدم که بگویم این روزها جای خالیت بیشتر خودش را به رخم میکشد.

و سخت تر ان است که هر پنج شنبه این حس به دلم ناخون بکشه  که تموم دلخوشیم زیر سلیقه ی شعری من خوابیده ...

میدانم این ها همه بهانه است و من هم بهانه گیر شده ام.راستش را بخواهی دلم یک تکیه گاه محکم میخواد،دلم حس اعتماد میخواد،یک نفر که همیشه باشد.ساده که بگویم دلم مرد میخواهد،مرد زندگی...

دوستت دارم درست به همان اندازه که میدانی و بس.



ممنون شازده کوچولو

بعدا نوشت:بعضی وقتا سکوت میکنی چون اینقدر رنجیدی که نمی خوای حرفی بزنی ...
بعضی وقتا سکوت میکنی چون واقعآ حرفی واسه گفتن نداری ...
گاه سکوت یه اعتراضه ، گاهی هم انتظار ...
گاهی هم سکوت ...
واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو
  وجودت داری ، توصیف کنه ...

من همشو تجربه کردم،هیچ کدوم خوشایدند نیست.ولی برای ارامش پیدا کردن لازمه.