قاصدک

 از بچگی همینجوری بودم یه باور که وقتی خیلی کوچیک بودم در من وجود داشت.حتی یادم نیست از کجا به این باور رسیدم.همیشه وقتی یه قاصدک میبینم لبخند ناخوداگاهی به اندازه ی پهنای صورتم روی چهرم میشینه که اگه کسی توی اون لحظه منو ببینه بعید نیست فکر کنه که دختره دیونه شده بیخودی میخنده

بدو بدو میرم قاصدک رو میگیرم بین دستام نه خیلی محکم ،اندازه ای که بتونم ببرمش نزدیک صورتمو و ارزمو در گوشش بگم.بعد با تمام وجود فوتی می کنم و توی هوا رهاش میکنم اگه یه وقت قاصدک جلوی چشمم بیافته روی زمین واقعا ناراحت میشم.بعضی وقتا هم بهش میگم بره اون کسی که من نمیدونم کیه اما میدونم یه روزی پیداش می کنم سلام منو برسونه.

شاید به نظر بچگانه بیاد اما من این باور بچگانه رو خیلی دوست دارم و خدارو شکر می کنم که هنوزم بعضی وقتا احساس بچگی می کنم. ارزو می کنم  این بعضی وقتا رو هرگز از دست ندم.

کاش خیلی از باورمون هنوز بچگانه بود،پاک و خالص و معصومانه.