یک سال گذشت

امروز اخرین کارت دعوتم نوشتم.جزء مسخره ترین کارای بود که توی زندگیم انجام دادم جزء کارای که مجبورم کردن انجام بدم،اخه کس دیگه ای نبود.

که چی اخه مهمونی بدیم،کارت پخش کنیم،همرو دعوت کنیم ،که اهای ملت بدونین ما یک ساله که عزیزترینمون رو از دست دادیم،یک ساله که ندیدیمش،یک ساله که صدای خنده هاشو نشنیدیم و.......یک ساله گذشته و ما فقط تونستیم گذران زندگیو ببینیم،که این یکسال با محمود بی محمود،با ما بی ما،خوب،بد،عالی یا افتضاح می گذره و حتی یک ثانیه هم برای هیچ احدالناسی نمیایسته.

وقتی اخرین کارتو نوشتم دستامو گذاشتم روی میزو سرمو بین دستام قایم کردم به سختی جلوی اشکام که نمیدونم چرا اسرار عجیبی داشتن که صورتمو لمس کنن گرفتم.بابام که منو دید بعد تشکری که زیر لب کرد و به نظرم اومد نیازی بهش نبود،شروع کرد پشتمو ماساژ دادن شاید فکر کرده بود خسته شدم.اره خو درست فکر کرده بود خیلی خیلی خستم اما خستگیم طوری نبود که با ماساژ دادن رفع بشه شاید حتی خسته ترمم می کرد برای همین بدون توجه به کارش راهمو کشیدمو رفتم توی اتاقم پناهگاه خستگیهام.همیشه ارزو می کردم کاش هیچ وقت اون روزا رو تجربه نمیکردم کاش اون اتفاقها هیچ وقت نمیشد جزء خاطرات زندگیم،اون موقع دست خودم نبود.اما حالا چی!!این روزا رو که دارم خودم میسازم،اخه چرا؟؟!!!چرا راحت نمیشیم از رسومات احمقانه چرا یاد نمیگیریم برای خودمون زندگی کنیم؟؟!تا کی باید به میل دیگران رفتار کنیم در حالی که خودمون از رفتارمون لذت نمیبریم که هیچ زجرم می کشیم.


پ.ن:اگه با این پست مخالفت بشه اصلا ناراحت نمیشم چون می دونم اگه حس رو تجربه نکرده باشی درک کردنش محاله.