بی بهانه ام

مدت هاست برای روان شدن قلمم برای جاری شدن واژه ها در ذهنم به دنبال بهانه هستم .

قبل تر این طور نبود پیش تر بهانه مرا می جست.

اما حال گویی نکته و دلیلی برای نوشتن نیست.منی که اگر قلم به دست می گرفتم ممکن نبود نوشته ای بر دل سفید کاغذ حک نکرده قلم را از بند دستانم رها سازم اکنون اگر به دستو پایش هم بیافتم باز هم دریغ از یک جمله نغز.

این شد که نوشتن شد خود بهانه ی نوشتنم.

چرایی اش را نمی دانم اما کلمات یاری ام نمیکنند شاید در افکار پریشانم جایی برای جولان واژه باقی نمی ماند.

من صبوری جز کاغذ و قلمو نوشتن ندارم.کاش ذوق درونم دوباره زنده شود که ترسم از ان ست که خود قاتل اش باشم.