4 آذر 1400

من خوبم. خیلی خوب. 

21 اردیبهشت 00

این 15 روز اخیر انگار کابوس بود.

چرا بیدار نمیشم. 

چرا نمیگذره....

چرا تموم نمیشه این! 

این روزا جز بدترین روزای عمرم. 

خدایا مشکل شخصی با من داری؟ 

7 خرداد 99

این روزا آنقدر تند و خوب گذشت انقدر  توی خوده همون لحظه هاش غرق بودم که ثبت نشد تو وبلاگ و کانال اما توی قلبم عمیق حک شد برای تا ابدییت

11 اردیبهشت 99

اومدید خونمون و امروز رفتیم انگشتر خریدیم خیلی قشنگه

753

در مورد دو تا پست قبل هم بگم که به لطف دوستان هاردم سوخت الان دیگه نه عکسی دارم نه هاردی 

752

جا داره یادی کنیم از این پست قدیمی که بعد سال ها هنوز کاربرد خودش داره.

معرفی میکنم:

گروه فامیلیhttps://atregandom.blogsky.com/1396/01/27/post-761/

مدت زیادیه که وقتی از گوشیم یا هاردم میخوام عکس و فیلمای اظافه رو پاک کنم یهو یه جایی از ذهنم میگه اگه این آدم بمیره و دیگه نباشه چی! حیف نیست! نباید این عکسارو داشته باشی؟ 

نمیدونم از کجا میاد این فکر شاید چون اونقدری که باید از محمود عکس و فیلم نمونده برامون اما اینو میدونم که وقتی میتونی تصور نبودن و مرگ

 "هرکسی" 

تو زندگیت بکنی یعنی خیلی چیزا....

30 آذر 98

_یه جا بنویس که همیشه یادت باشه اگه یه روز اذیتت کردم بدون دوستت دارم بدون قصدم اذییت کردنت نبوده

+....... 

22 آذر 98

توکل میکنم به خودت 

صد رحمت به کره ی شمالی 


30 مهر 98

توکل میکنم به خودت 

برچسب مطلقه

.

"برچسب مطلقه" 

بعد از گذشت چندین سال میخوام از تجربه ای بنویسم که هیچوقت ازش حرف نزدم. 

من نوزده سالگی عاشق اولین پسری که وارد زندگیم شد، شدم و عقد کردیم. 

پنج ماه سکوت مطلق بودم چون میخواستم زندگیمو حفظ کنم و روزی که فهمیدم تحمل این شرایط برای باقی عمرم اشتباهه و از توانم خارجه همه چیز به مادرم گفتم با اینکه شُک زیادی براش داشت گفت تماما ازم حمایت میکنه. 

سه ماه بعد من جدا شدم. 

اینکه توی آشنایی عقد یا طلاق چه روزایی رو گذروندم و تنها باری که به خودکشی جدی فکر کردم اون دوران بود مربوط به این پست نیست.

خیلی مسائل هنوز حتی اطرافیان نزدیکم نمیدونن. چون هیچوقت باخودم حرف نزدن ترجیح دادن باهم در مورد من حرف بزنن....

تو کل خانواده شدم تنها دختر مطلقه که بنا بر تفکرات غالب چیزی نبود که بشه بهش افتخار کرد. یا از دید سایرین بهش به چشم یه انتخاب تجربه یا حتی شکست نگاه کرد.

بنابراین برای مدت طولانی از همه کسایی که به نوعی دخالتشون نگاهشون و سوالاشون آزارم میداد فاصله گرفتم.

تا دو سال خودم نبودم هیچ وقت چهارچوب های خودمو نشکستم همیشه پیش خودم سربلند بودم و هستم. 

اما کارایی کردم که انتخاب من نبود و با آدم هایی معاشرت کردم که تو سبک من نبودن و شاید در حالت عادی حتی نگاهشون هم نمیکردم اما برای گذر اون روزها بهش احتیاج داشت. 

آدم های بیماری بودن که بخوان از این موضوع سواستفاده کن،  آدمای منفی و کوته فکر بودن که حرفای ناخوشایند بزن روزهای بد و سخت کم نداشتم.  اما با این حال بعد گذشت بیش از پنج سال حتی یک ثانیه از تصمیمی که گرفتم پشیمون نیستم.  هیچ وقت نشد که فکر کنم اگه کار دیگه ای میکردم بهتر بود هیچ وقت برای اتفاقی که تو زندگیم افتاد خودمو سرزنش نکردم و نخواستم به عقب برگردم چون همه چیز باعث شد چیزی باشم که الان هستم. 

و اینو میدونم که جدایی جز درست ترین تصمیمات زندگیم بود.

میخوام بگم اگه فکر می‌کنید کاری درسته و تصمیمی برای شخص شما بهترینه انجامش بدید.

حتی اگه جامعه زندگی رو بهتون سخت کنه. 

نترسید که طرد بشید یا دوستتون نداشته باشن.

نترسید که همه چیز براتون از شرایط نرمال سخت تر بگذره.

چون شاید بعد چند سال بگید این درست ترین تصمیم زندگیتون بوده.

و اینو مطمعن باشید کسایی که احترام، دوست داشتن، ارزش و خواستن شما رو یا  هر چیز خوب دیگه ای که میتونن بهتون بدن در گرو چنین عقاید پوچ و مسخره ای میزارن، همون بهتر که نزارید با حضورشون  فضای زندگیتون رو مسموم کنن. 

اونا لیاقت در کنارتون بودن رو ندارن پس  با افتخار حذفشون کنید☺️

لعنت به ایده قبر چند طبقه

7 مهر 98

امروز برای دومین بار به خاک سپردیمش... 

نمیدونم چقدر و تا کجا معنا و جنس این حرف برای دیگران قابل درکه... 

همه چیز برای بار دوم آوار شد انگار... اینبار از جنس  خاطره. 

هنوز کنار نیومده بودیم هنوز مرور دفعه اول تیغ شده بود تو گلومون تیغی که قرار نبود تکون بخوره نه بالا میومد نه پایین. 

که دوباره برای بار دوم بازش کردیم... 

ضربه کاری بود... 

خسته ام... 

انگار بلاگاسکای زحمت کشیده و قالب همه ی وبلاگ هارو سرخود عوض کرده 

تا این حد یعنی! 

یه جایی خوندم : 

"میدونم خیلی سختی کشیدی اما نشون دادن زخمات دیگه تکراری شده"

شاید  برای همینه که دیگه اینجا نمینویسم....

کسی چه میدونه شاید یه روز دور یا نزدیک برگشتم...

اینکه هی ازت دور میشم اصلا خوب نیست.یه جوری بغلم کن که تو آغوشت گم بشم که حتی یه نفس از تو یادت خالی نباشم 

16دی

امسال یکی از بهتریناش بود

یه کتابی میخوندم به اسم "بیرون ذهن من" داستان دختری به اسم ملودی بود خلاصه اش این بود که:

اگر ملودی فقط می‌توانست به دیگران بگوید که چه چیزهایی می‌داند و چه فکرهایی می‌کند، همه‌چیز تغییر می‌کرد.اما این اتفاق نمی‌افتد، چون ملودی نمی‌تواند حرف بزند. نمی‌تواند راه برود. نمی‌تواند بنویسد. او درون ذهن خودش گیر کرده و همین باعث می‌شود که بخواهد از این حصار بیرون بپرد. 

همش با خودم میگفتم چقدر دردناک باید باشه که با کلمات و مفاهیم آشنا باشی اما نتونی هیچ ارتباطی از این هیچ طریقی برقرار کنی .

چند روزی هست که میکرفون گوشیم خراب شده آدما زنگ میزنن بهشون گوش میدم اما  حرفی نمیتونم بزنم و هر چی هم بگم اونا نمیشنون. درسته حتی یه در صد هم شبیه به زندگی "ملودی" نیست. اما منُ یاد اون داستان و حال هوام موقع خوندن اون کتاب انداخت.... برای من که همه ی کسایی که حرفی باهاشون داشته باشم و بخوام باهاشون حرف بزنم از من دور هستن و تنها راه ارتباطم همین گوشیه خیلی خیلی سخته...

پ.ن: حتی بدتر از وقتیه که تو  اوج صحبت شارژت تموم میشه...


سی یو تو نایت:)))

 کامان مَن.....دیگه داری میترسونیم !

آی مین ریلی؟؟؟دیگه هر شب میای به خوابم!؟

 اگه چیزی میخوای بهم بفهمونی یه جوری بگو که متوجه بشم‌.

اُکی؟


من بیست پنج سال دارم و حدود چهار ساله دارم تنها توی یه شهر دیگه دور از خانواده زندگی میکنم.امروز دکتر گفت روز جراحی رضایت پدر یا همسر لازمه پس نیازه که باشن حتما.و من به پسران هیجده ساله و شوهرانی فکر میکنم که نیاز به اجازه هیچکس ندارن چون بالغ هستن و ما زن ها....ما زن ها در این جامعه هیچ وقت بالغ نمیشویم!

پ.ن:چقدرم متناسب با مناسبات تقویم

بهش می‌گم: چقدر قبلا عجیب و قشنگ از حسم می‌نوشتم.

میگه: منم همین حسو واسه خودم دارم. اما دلیلشو می‌دونم.

می‌پرسم چیه دلیلش؟

میگه: دردای قدیم‌مون هم قد قلم‌مون بودن.

دردای همه‌ی ما خیلی بزرگ می‌شن اما همه‌ی ما نویسنده‌های بزرگی نمی‌شیم.

از کانال تلخ همچون چای سرد

تصرف عدوانی

"تصرف عدوانی"نام کتابی است درباره ی عشق.

"استر" دختریست که وارد رابطه عاطفی با شخصی میشود که جایگاه اجتماعی عالی دارد و آدم محبوبیست.در طول داستان به دفعات استر نشانه ها رو نادیده میگیرد و انکار میکند و مدام با جملاتی مثل "اگر عاشق من نبود ...."یا " حتما مرا دوست دارد که ...." خود را فریب میدهد.او دائم در حال اصلاح تصوراتی است که نتیجه ی نشانه های مکرر است.در پایان داستان در حالی که بیش از یکسال از زندگی خورد را به امید بهبود اوضاع در این رابطه نصفه نیمه مانده  هر روز عاشق تر میشود و بیشتر عذاب میکشد .و در نهایت وقتی عشقش را با فرد دیگری در آپارنش میبیند، دیگر راهی برای انکار کردن وجود ندارد.

 حقیقت تف میشود روی صورتش....

چند بار در زندگی "استر" بوده اید؟

چند "استر" در اطرافتان دیده اید؟

استر بودن یک مرگ تدریجی است اما فکر میکنم استر ها حق بازی کردن نقش قربانی را ندارد .

نشانه ها را جدی بگیرید.نشانه ها را جدی بگیرید.نشانه ها را جدی بگیرید.

دیروز توی کانال "تانزانیا" گفت و گوی آزاد در مورد آزار جنسی توی تاکسی بود یه سری معتقد بودن باید فرد متجاوز رسوا کرد تا ادب بشه بعضی میگفتن این مواقع شک میشن و توانایی انجام کاری رو ندارن عده ای میگفتن از اول صندلی جلو باید نشست یا کیف بغلمون بزاریم و عده ای مخالف بودن که اینکار توهین به تمام اقایون که از پیش قضاوت کنیم.حالا امروز صبح سوار تاکسی شدم و کنارم آقایی نشسته بود خب خیلی پیش میاد که رعایت کنن و درست بشینن اما امروز طی یک اقدام بی سابقه بلافاصله بعد نشستن اون آقا کیف خودشو بینمون گذاشت و من هیچ من نگاه !!!

من از اون دسته آدمام که وقتی دلم گرفته،عصبانیم،دلتنگم،افسرده ام و....شاید اطرافیانم کمتر متوجه بشن نسبت به اونایی که از فضای مجازی باهام در ارتباطن و خب دلیلش چیه رو خودمم نمیدونم واقعا! شاید برای اینکه گاهی دلم میخواد حرف بزنم شنیده بشم بدون اینکه آنچنان جوابی بگیرم.گاهی دلم میخواد حرف بزنم اما با حرفام نزدیکانم ناراحت نکنم یا آزار ندم.اما دقیقا نمیدونم این رفتار از کجا میاد.

حالا نکته ای که در رابطه با اینستاگرام هست اینکه که نمیتونی هر وقت میخوای بیای هر چی میخوای بنویسی و بری.از حوصله آدما خارجه.اون طرف صفحه موبایلشون فحش میخوری یا یه سری جمله مث "اَه باز این شروع کرد"،"وای دهنمون سرویس کرد این" و ....حوالت میکنن.اینجا اما نه....بازی فالو و لایک و کامنت نداره اجباری برای خوندن نیست حتی.میای با خیال راحت همه ی قلبت خالی میکنی و دلت قرصه که هرکی میاد خودش تصمیم گرفته که بیاد حالا دلیلش ارزش قائل شدنه یا دوست داشتن یا مهم بودن فرقی نداره اما هر چی هست از اون حسای خوبه .

حالا این همه مقدمه چیدم که بگم حال دلم خوب نیست.

۲۲ساله مختصر

بعد مدت ها رفتم فیس بوک چک کردم دیدم درخواستمُ هنوز قبول نکرده خواستم بهش پیام بدم دیدم پنج سال پیش بهش پیام دادم کلی حرف زدم اما نخونده.اخرین پستشُ شیر کردم.نوشته بود :

"زندگی جیره ی مختصریست"


۱۶ مرداد ۱۳۹۷ (شاید این تاریخ با نام" معجزه زندگی من " ثبت شود)

خدایا تو فراموشم نکردی ممنونم

خدایا برام پیامبر فرستادی

خدایا دوری من از روی بد ذاتی نبود من گمشده بودم

خدایا درهای رحمتت روم باز کن

خدایا آغوشت از من دریغ نکن

خدایا کمکم کن راهمو پیدا کنم

خدایا توبه میکنم از هر آنچه نباید میشد و شد و آنچه باید میشد و نشد

خدایا چشم انتظار رحمان بودنت هستم

خدایا ترسیده ام،سرگردانم،بی پناهم،نگرانم،دردمندم

خدایا همراهم باش در هرآنچه بر من میگذرد

خدایا ...


۲۳ ساعت  که از فکر و خیالای مختلف، سبک سنگین کردن، هزار مدل تصمیم گرفتن ،دوهزار مدل سوال داشتن نخوابیدم!

یه مدته همش یه تصمیمی داره قلقلکم میده که بزن همه ی شبکه های اجتماعیت حذف کن و نمیدونم این حس از کجاست! خب اصولا ادم وقتایی این مدل فکرا میاد سراغش که خسته س یا دنبال راه فرار اما الان اینجوری نیستم یعنی  روزای خوبیه تقریبا.ولی هی با خودم فکر میکنم به چه درت میخوره تا حالا کجای زندگیت کمکت کرده چی بهت تو زندگی داده و همش میگم "هیچ" 

همش من بنویسم شما بخونید؟

خب یبارم شما برای من بنویسید :)

بدین منظور کامنتا باز میباشد

+نظرات تایید نمیشه و فقط خودم میخونم

کامنتای اینجا خیلی وقته که بسته شده.اما هنوز اونایی که قبل بسته شدن گذاشته شده بودن هست.چند وقت یکبار میام میخونمشون :)

آداب و رسوم خاصی داشت ...

+اسمم سرچ کردم گوگل یه وبلاگ بالا اومد که نیمچه شعر منو پست کرده بود .مُردم از خنده :))))

حدود ساعت نه سوار تاکسی شدم راننده پیرمرد آروم و خوش برخوردی بود. به محض حرکت یه اسکناس پنج تومنی دادم بهش  و چهارتا هزاری بهم برگردوند بعد از من یه خانوم و یه اقا دیگه هم بهش پنج تومنی دادن بقیه پول اونارو هم داد اروم گفت پول خوردام تموم شد... گشتم تو کیفم و سکه اندازه کرایه ام پیدا کردم با بقیه ای پولی که خودش بهم داده بود دادم بهش و گفتم پنج تومنی رو پس بده حاج اقا پول خوردات بگیر.خیلی خوشحال شد کلی از تشکر کرد و یه جوری که انگار اون پول از جیب خودم داده باشم و پول خودش نبوده باشه از ته دل خوشحال بود و دو بار اروم زیر لب گفت خیلی خوب شد :) دلم براش رفت اما چند دقیقه بعد فکر کردم حال خیلی از ماها همینه که چیزی رو ازمون میگیرن بعد همونو بهمون پس میدن و ما کلی ذوق میکنیم! 

 از رادیو داشت عوارض جدید تصویب شده ی خروج از کشور پخش میشد صدای رو زیاد کرد که گوش کنیم.... 

زندگی آدم در عرض چند ماه زیر رو میشه مهم ترین اتفاقای زندگی آدما یهوی میافته 

شاید این روزا برخلاف تصوراتم اخرین بهاری ، اخرین فصلی باشه که توی این شهر هستم شهری که دوسش دارم.... خیلی زیاد!

از طرفی دلیل این تغییر اونقدر جذاب و امیدوار کنندس که نمیتونم ازش بگذرم! 

خدایا فقط به امید خودت

1396/12/09 سقوط

درست یک هفته پیش همین ساعتا غرق خون و گیج و منگ ناشی از سقوط از یک طبقه ارتفاع تک و تنها رو زمین افتاده بودم.فقط انقدری جون داشتم که خودمو بکشونم تا گوشیم که کسی از حالم باخبر کنمو همینجوری اینجا از حال نرم. زنگ زدم اورژانس و تمام راه توی امبولانس تا بیمارستان و تمام مراحل پذیرش و عکس برداری و..... اولین سوالی که میکردند ازم 

"کسی رو نداری بهش زنگ بزنی؟”

من: نه.

حالا که بعد از یک هفته هنوز درگیر دکتر و مطب هستم اخرین یادگاری من از نود شیش شده یک عالمه کبودی روی بدن و صورتم یه بینی شکسته و گچ گرفته و بخیه خورده دو تا دندون شکسته یه مچ دست و لگن آسیب دیده.

حالا که بهترم به خانوادم گفتم که دور بودن ازم و دستشون کوتاه اما حالم بده از اون لحظه های که معرفت هیچکیو نمیدیدم در اون حدی که اگه تو حال بد بهش زنگ بزنم خودشو بهم میرسونه و میتونه دست یاری باشه برام

وقتی درد میکشی

جسمی و روحی 

و اون تنها کسی باشه تو این شهر که میتونه کمکت کنه.

اما ترجیح میدی به کسی که یه روزی بدترین نوع رفتنو انتخاب کرد زنگ نزنی.

یه شهر با همه ی آدمای ریز و درشتش یه طرف باشن

من یه طرف !

حال غریبیه...

آرزوها رو اینجوری فراموش میکنیم

جای دیگه رو نمیدونم اما اینجا اینجویه که دست به هر کاری بخوای بزنی باید پول داشته باشی.بخوای ورزش کنی،موسیقی یاد بگیری،درس بخونی، مسافرت بری و....  یا اصن تفریحات کوچیک انجام بدی.تا اینجا مشکلی نیست.بعد میگی خب من برای اینارا باید برم سرکار درامد داشته باشم بتونم برم باشگاه ساز بخرم برم کلاس هزینه دانشگاه سفر و... اکی میرم سر کار.بعد میری سرکار میبینی انقد تایم کاری زیاد و گاها حتی بدون تعطیلاته و درامدا انقدر کمه که حالا مشکلت دوتا شده اولش فقط پول نداشتی الان علاوه بر اینکه هنوزم پول انجام اینکارو نداری دیگه وقتشم نداری! و میافتی رو دور روزمرگی و تکرار و تکرار و تکرار....

دو تا دسته کلید توی زیپ داخل کیفم دارم ک همییییشه 

بدون استثنا وقتا دست میکنم تو کیفم اول اونی میاد تو دستم که لازمش ندارم!   

این دقیقا خوده خوده منم در مقابل تو:))

من نمیگم ازت متنفرم...

فقط میگم اگه تو از یه تصادف

بدجور آسیب دیده بودی

و من یک تلفن داشتم،

پیتزا سفارش میدادم!


بیشتر از اینکه شما بدتون بیاد از انرژی منفی و چس ناله ها و حال بدِ هرکسی

خودش بیزاره از خودش از اینکه همچین شخصیتی باشه.
اگه تبدیل به چیزی شده که ازش بیزاره لازمه بدونید انتخابش این نبوده بلکه دچارش شده.
پس لطفا در واکنش هامون "انسان" باشیم‌!
پ.ن: بدترین قسمت حال بد اینه که از ته قلبت نمیخوای که حالت بد باشه و خسته شدی از خودت اما نمیتونی.

-همیشه چیزهایی برای گفتن هست.

+بَدم و این حال توی من مزمن شده مثل یه سرماخوردگی کهنه که توی تمام بدن ریشه میدونه...

خوب نمیشم.

پس چیزی برای گفتن نیست چون همیشه جواب همونه.

واقعیت اینه که هر روز میتونیم پیام تسلیت بزاریم پروفایلامون دائم سیاه باشه و سیل هشتک های تسلیت های مختلف سرازیر بشه توی فضای مجازیمون. از معدن و زلزله و پلاسکو و سانچی گرفته تا کهریزک و اوین و هزار هشتک دیگه.

واقعیت اینه که از این همه درد این همه ظلم این همه کوتاهی و دروغ باید مرد!!!!

 دیگه این اعتراضات مدنی و مجازی کافی نیست.

تا کی قراره ادامه داشته باشه این روند؟!

تا کی قراره نوشدارو بعد مرگ امثال دریانورد ها باشیم اونم فقط با یه حرکت سمبلیکی که تهش تا یک ماه بازارش داغ؟!

حس میکنم بدجوری بی رگ کردنمون وقتی میشه با دوتا انگشت زدن رو صفحه گوشی (لایک) منظورمونو برسونیم دیگه حتی حرف زدن و مطالبه کردن سخته برامون ....



خیلی وقته دیگه هیچ مناسبتی شبیه به گذشته نیست.

هر سال شب تولدم چنان ابهتی برام داشت که انگار جز مهم ترین روزای سال توی دنیاست.درسته که نبود اما از دید من اینجوری بود.

امسال ....حسی ندارم.نه تنها بودنم ناراحتم میکنه نه جشن نگرفتن تولدم نه تبریکایی که بهم نگفتن نه هیچ چیز دیگه .تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که چرا از هیچکدوم غمگین نیستم! و میترسم از این حس های به شدت قوی که دیگه نیستن !

حالم از خودم بهم میخوره وقتایی که مجبورم بد باشم و ادای آدمای بد در بیارم.

اما وقتی ترسناکه که خوب از پسش برمیام هرچند خیلی سخته.

به نظرم بد بودن خیلی سخت تر از خوب بودن.

حالم بده از این همه عذاب وجدان

خودمو مقصر میدونم واسه یه سری چیزا با اینکه اطلاعی نداشتم ‌..‌.

حس خیلی بدی دارم....

اینستاگرام: Atregandom.blogsky

به مناسبت ششمین سالگرد تولد "عطرگندم" تصمیم گرفتم یه هدیه بهش بدم که اون هدیه صفحه ی اینستاگرامش هست.

نمیدونم کار درستیه یا نه....یکم تردید دارم...

 موقت میریم ببینیم چی میشه :)

الان چیکار کنم خوبه؟ :))))

از۹ دی ۱۳۹۰ دارم اینجا مینویسم یعنی  کمتر از یک ساعت دیگه دقیقا میشه شش  سال و یک روز با ۷۱۰ پست منتشر شده.

و توی تمام این مدت میدونید جدا از تمام محبت ها لطف هایی که بهم شده، مضحک ترین فیدبکی که گرفتم چیه؟ اینکه بارها شده میان از اطلاعاتی که خودم شیر کردم حالا  چه اینجا چه اینستا استفاده میکنن و بی نام پیام میزارن  طوری که بگن منو میشناسن اما من اونا رو نمیشناسم چون خودشونو معرفی نکردن حالا هر دفعه مضمون و موضوع پیام متفاوته اما به طور کلی به همین سبک پیش میره .

بعد نمیدونم انگیزشون هم چیه از این کار .مثلا باید کنجکاو بشم؟ خوشحال بشم؟ ناراحت بشم؟ متاثر بشم؟ که چی اخه !!!الان مثلا خیلی خفن و مرموزی؟هنوز منقرض نشدن این دسته ؟ بزرگ بشید لطفا!!!


وقتی خودتو نمیشناسی

حس ترسی مشابه آلزایمر زود رس 

مثل شکه شدن از  تحلیل رفتن بعد شیمی درمانی



فراموش کردم حال خوب داشتن چجوریه 

اینو جدی میگم 

خیلی جدی